نوشته شده توسط : parvane

تزویج دختر شاه زابل با جمشید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

بدین کار ما گفت یزدان گوا

چنین پاک جانهای فرمانروا

همین تار و روشن شتابندگان

همین چرخ پیمای تابندگان

ببستش به.پیمان و سوگند خویش

گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش

پس از سر یکی بزم کردند باز

به بازیگری می ده و چنگ ساز

به شادی و جام دمادم نبید

همی خورد تا خور به خاور رسید

چو بر روی پیروزهٔ چنبری

ز مه کرد پس شب خم انگشتری

بگسترد بر جای زربَفت بُرد

به مرمر برافشاند دینارِ خُرد

نهان برد جم را سوی کاخ ماه

به مشکوی زرّین بیاراست گاه

نشستند با ناز دو مهر جوی

شب و روز روی آوریده به روی

گزیده به هم بزم و دیدار یار

می و رود و بازی و بوس و کنار

جوانیّ و با ایمنی خواسته

چه خوش باشد این هرسه آراسته

چو برداشت دلدار از آمیغ جفت

به باغ بهارش گل نو شکفت

چو در نقطه جان گهر کار کرد

دو جان شد یکی چهره دیدار کرد

مه نو در آمد به چرخ هنر

زمین شد برومند و کان پرگهر

ز گردون و از گشت گیتی فروز

برین راز چندی بپیمود روز

به نزد پدر کم شدی سرو بن

پدر بدگمان شد بدو زین سخن

بدش قندهاری بتی قند لب

که ماه از رخش تیره گشتی به شب

یکی سرو سیمین بپرورده ناز

برش مشک و شاخش بریشم نواز

بدو گفت شبگیر چون دخترم

به آیین پرسش بیاید برم

بدو بخشمت من همی چند گاه

همیدار رازش نهانی نگاه

نهاد و نشست و ره و ساز او

بدان و مرا بر رسان راز او

دگر روز چون چرخ شد لاجورد

برآمد ز تل کان یاقوت زرد

به نزد پدر شد بت دلربای

نشستند و کردند هرگونه رای

شه از گنج دادش بسی سیم و زر

هم از فرش و دیبا و مشک و گهر

وزان قندهاری بهاری کنیز

سخن راند کاین در خور تست نیز

تورا شاید این گلرخ سیمتن

که هم پای کوبست هم چنگزن

به مردان همی دل نیاسایدش

بجز با زنان هیچ خوش نایدش

به تو دادمش باش ازو تازه چهر

گرامی و گستاخ دارش به مهر

سمنبر به سرو اندر آورد خم

سوی کاخ شد شاد نزدیک جم

به آرام دل روز چندی گذاشت

چنین تا دگر ز تخمی که داشت

گدازان شد از رنج سیمین ستون

گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون

سَهی سروش از خَم کمان وار شد

تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد

همه هرچه بُد رازش اندر نهفت

کنیزک بدانست و شد بازگفت

شه آن راز نگشاد بر دخترش

همی بود تا دختر آمد بَرش

چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم

بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

آغاز داستان

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

سراینده دهقان موبد نژاد

ز گفت دگر موبدان کرد یاد

که بر شاه جم چون بر آشفت بخت

به ناکام ضحاک را داد تخت

جهان زیر فرمان ضحاک شد

ز هر نامه ای نام جم پاک شد

چو بگرفت گیتی به شاهنشهی

فرستاد نزد شهان آگهی

به روم و به هندوستان و به چین

به ایران و هر هفت کشور زمین

که با رأی ما هر که دل کرد راست

بجویند جمشید را تا کجاست

گرش جای بر کُه بود با پلنگ

و گر زیر آب اندرون با نهنگ

به خشکی چو یوزش ببندید دست

برآرید از آبش چو ماهی بشست

به درگاه ما هرکش آرد به بند

نباشد پس از ما چو او ارجمند

گریزان همی شد جم اندر جهان

پری وار گشته ز مردم نهان

جدا مانده از تخت و راهی شده

نیاز آمده پادشاهی شده

چه بی توشه تنها میان گروه

چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه

به شهری که رفتی نبودی بسی

بدان تا نشانش نداند کسی

بدینگونه بُد تا درفشنده مهر

بگردید ده راه گرد سپهر

پس از رنج بسیار و راه دراز

بیامد ابر زابلستان فراز

یکی شهر دید از خوشی چون بهشت

در و دشت و کوهش همه باغ و کشت

نهادش نکو تازه و پر نوا

زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا

پر از چیز و انبوه و مردان مرد

سپاهی و شهری یلان نبرد

که کمتر کس ار جنگ را خاستی

در آوردگه لشکری خواستی

بدو خسروی نامور شهریار

شهی کش نبد کس به صد شهریار

مر آن شاه را نام گورنگ بود

کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود

یکی دخترش بود کز دلبری

پری را به رخ کردی از دل بری

شبستان چو بستان ز دیدار اوی

ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی

به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار

در ایوان نگار و ، به میدان سوار

مهش مشک سای و شکر می فروش

دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش

روان را به شمشاد پوینده رنج

خرد را به مرجان گوینده گنج

شده سال آن سرو آراسته

سه بیش از شب ماه ناکاسته

یلی گشته مردانه و شیرزن

سواری سپردار و شمشیرزن

شنیدم ز دانش پژوهان درست

که تیر و کمان او نهاد از نخست

هم از نامه پیش دانان سخن

شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن

نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش

منوچهر شه ساخت هنگام خویش

زبد رَسته بُد شاه زابلستان

ز تدبیر آن دختر دلستان

زهر جای خواهشگران خاستند

ز زابل مر او را همی خواستند

نه هرگز به کس دادی او را پدر

نه روزی ز فرمانش کردی گذر

چنان بود پیمانش با ماهروی

که جفت آن گزیند که بپسندد اوی

مر او را زنی کابلی دایه بود

که افسون و نیرنگ را مایه بود

ببستی ز دو اژدها را به دَم

از آب آتش آوردی ، از خاره نم

نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش

ز گفتار او کم نبودی نه بیش

بدین لاله رخ گفته بود از نهفت

که شاهی گرانمایه باشدت جفت

بزرگی که مانند او بر زمی

به خوبی و دانش نبد آدمی

پسر باشدت زو یکی خوب چهر

که بوسه دهد خاک پایش سپهر

کنیزک شده شادمان زان نوید

همی بد نهان راز ، دل پرامید

ز خواهنده کس پیش نگذاشتی

هرآن کآمدی خوار برگاشتی

نکردی پسند ایچ کس را به هوش

همیداشتی راز این روز گوش

چو جمشید در زابلستان رسید

به شهر اندرون روی رفتن ندید

خزان بد شده ز ابر وز باد تفت

سر کوهسار و زمین زرّ بفت

کشیده سر شاخ میوه به خاک

رسیده به چرخشت میوه ز تاک

گل از بادهٔ ارغوانی به رشک

چکان از هوا مهرگانی سرشک

بر سیب لعل و رخ برگ زرد

تن شاخ کوژ و دم باد سرد

رزان دید بسیار بر گرد دشت

بر آن جویبار و رزان بر گذشت

دو صف سرو بن دید و آبی و ناز

زده نغز دکانی از هر کنار

میان آبگیری به پهنای راغ

شنا بردر آب شکن گیر ماغ

خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه

بر لختی در آن سایه گاه

یکی باغ خرم بد از پیش جوی

در او دختر شاه فرهنگ جوی

می و میوه و رود سازان ز پیش

همی خورد می با کنیزان خویش

پرستنده ای سوی در بنگرید

ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید

جوانی همه پیکرش نیکوی

فروزان ازو فرّه خسروی

به رخ بر سرشته شده گرد خوی

چو بر لاله آمیخته مشک و می

پریچهره را دید جم ناگهان

بدوگفت ماها چه بینی نهان

یکی گمره بخت برگشته ام

زگم کردن راه سرگشته ام

از آن خون با خوشه آمیخته

که هست رگ تاک رز ریخته

سه جام از خداوند این رز بخواه

به من ده رهان جانم از رنج راه

کنیزک بخندید و آمد دوان

به بانو بگفت ای مه بانوان

جوانی دژم ره زده بر دَرست

که گویی به چهراز تو نیکوترست

ز گیتی بدین در پناهد همی

سه جام می لعل خواهد همی

ندانم چه دارد می لعل کام

که نز خوردنی برد و نز میوه نام

برافروخت رخ زآن سخن ماه را

چنین پاسخ آورد دلخواه را

که برنا اگر چیزجز می نخواست

بدان پس مهمانیی خواست راست

می و نقل و خوان خواست و آوای رود

رخ خوب و شادی و بانگ سرود

بیامد به در با کنیزک به هم

بدید از در باغ دیدار جم

جوانی به آیین ایرانیان

گشاده کش و تنگ بسته میان

شده زرد گلنارش از درد و داغ

به گرد اندرش گرد م پر زاغ

چنان با دلش مهر در جنگ شد

که برجانش جای خرد تنگ شد

بماندش دو گلنار خندان نژند

بجوشید پولادش اندر پرند

دو گویا عقیق گهرپوش را

که بنده بدش چشمهٔ نوش را

به می درسرشت وبه در در شکفت

به پروین بخست و به شکر بسفت

گشاد و جهان کرد ازو پرشکر

مه مهرروی و بت سیمبر

به جم گفت کای خسته از رنج راه

درین سایه گا ه از چه کردی پناه

کرایی بدین جای جویان شده

چنین در تک پای پویان شده

مگر زین پرستنده کام آمدت

که چون دیدی اش یاد جام آمدت

کنون گر به باده دلت کرد رای

از ایدر بدین باغ خرم درآی

بدو گفت جم کای بت مهرچهر

ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر

ز شاهانی ار پیشه ور گوهری

پدر ورز گر داری ار لشکری

که بازاریان مایه دانند و سود

کدیور بود مرد کشت و درود

به چیز فراوان بوند این دو شاد

ندانند آمرغ مرد و نژاد

سپاهی به مردی نماید هنر

بود پادشازادگان را گهر

تو زین چار گوهر کدامی بگوی

دلم را رهِ شادمانی بجوی

بت زابلی گفت ازین هر چهار

نی ام من جز از تخمهٔ شهریار

پدر دان مرا شاه زابلستان

ندارد بجز من دگر دلستان

وز او مرمرا هست فرمان روا

که جفت آن گزینم کم آید هوا

بر جوی منشین و جایی چنین

بدین باغ ما اندرآی و ببین

که گر رای می داری و می گسار

هَمت می بود ، هم بُت مشک سار

جم از پیش دانسته بُد کار اوی

خوش آمدش دیدار و گفتار اوی

به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست

گر از راز آگه شود بیم نیست

کر در جهان خوی زشت ار نکوست

به هر کس گمان آن برد کاندر اوست

به مردم خردمند نامی بود

که مردم به مردم گرامی بود

خرامید از آن سایهٔ سرو و بید

سوی باغ شد دل به بیم و امید

چمن در چمن دید سرو سهی

گرانبار شاخ ترنج و بهی

رخ نار با سیب شنگرف گون

بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون

یکی چون دل مهربان کفته پوست

یکی چون شخوده زنخدان دوست

تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود

و یا در دل شب شباهنگ بود

همی رفت پیش جم آن سعتری

چمان بر چمن همچو کبک دری

چو سروی که با ماه همسر بود

بر آن مه بر از مشک افسر بود

سرگیس در پای چنبر کشان

خم زلف بر باد عنبرفشان

رسیدند زی آبگیری فراز

زده کله زرّ بفت از فراز

کیانی نشستنگهی دلپذیر

گزیدند بر گوشهٔ آبگیر

کنیزان گلرخ فراز آمدند

همه پیش جم در نماز آمدند

پرستنده دختر به آیین خویش

ز خوالیگران خوان و می خواست پیش

جم اندیشه از دل فراموش کرد

سه جام می از پیشِ نان نوش کرد

ز دادار پس یاد کردن گرفت

به آهستگی رأی خوردن گرفت

نه بنشسته از پای و نه نیز مست

همی خورد کش لب نیالود و دست

از اورنگ و آن بازو و برز و چهر

فرومانده بُد دختر از روی مهر

همی دید کش فرّ و برزکییست

ولیکن ندانستش از بن که کیست

به دل گفت شاهیست این پر خرد

کزینسان نشست از شهان در خورد

ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند

برآمیخت شنگرف و گوهر به قند

به جم گفت می دوست داری مگر

که جز می تو چیزی نخواهی دگر

هم از پیش نان با می آراستی

هم از در برون جام می خواستی

جمش گفت دشمن ندارمش نیز

شکیبد دلم گر نیابمش نیز

به اندازه به هرکه او می خورد

که چون خوردی افزون بکاهد خرد

عروسیست می شادی آیین او

که شاید خرد داد کابین او

به زور آنکه با باده کستی کند

فکندست هرگه که مستی کند

ز دل برکشد می تف درد و تاب

چنان چون بخار از زمین آفتاب

چو بیدست و چون عود تن را گهر

می آتش که پیدا کندشان هنر

گهر چهره شد آینه شد نبید

که آید درو خوب و زشتی پدید

دل تیره را روشنایی میست

که را کوفت غم ، مومیایی میست

به دل می کند بددلان را دلیر

پدید آرد از روبهان کار شیر

به رادی کشد زفت و بد مرد را

کند سرخ لاله رخ زرد را

به خاموش چیره زبانی دهد

به فرتوت زور جوانی دهد

خورش را گوارش می افزون کند

ز تن ماندگی ها به بیرون کند

بدم مانده راه و می خوردنم

بدان بد که تا ماندگی بفکنم

تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست

مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست

خورش باید از میزبان گونه گون

نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون

خورش گر بود میهمان را زیان

پزشکی نه خوب آید از میزبان

همان گه گمان برد دختر ز مهر

که اینست جمشید خورشید چهر

بدان روزگار آنکه بود از شهان

که فرمان ضحاک جست از جهان

همه چهر جم داشتند آشکار

به دیبا و دیوارها بر نگار

بدان تا هر آنجا که پیکرش بود

گر آید بدانند و گیرند زود

همین دلبر آگه بُد از کم و بیش

که جم را چه آمد ز ضحاک پیش

بدش پارهٔ پرنیان کبود

نگاریده جمشید بر تار و پود

پژوهش همی کرد و نگشاد راز

چنین تا ز خوان اسپری گشت باز

از آن پس به آب گل و بوی خوش

بشستند دست و نشستند کش

هم اندر زمان بر کله زرنگار

ز بگماز و رامش گرفتند کار

بر آورد رامشگر کابلی

رهِ رود با خامهٔ زابلی

هوا ابر بست از بخور عبیر

بخندید بمّ و بنالید زیر

پرستار صف زد دو صد ماهروی

طرازی بتانِ طرازیده موی

همه طوق دار و همه حُله پوش

به شمشاد مشک و به بیجاده نوش

چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ

چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ

هنوز از زمانی فزون شادکام

نپیموده بد شاه با ماه جام

که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو

به دیوار باغ آمد از شاخ سرو

نر و ماده کاوان ابر یکدیگر

به کشی کرشمه کن و جلوه گر

فروهشته پَر گردن افراخته

چو نایی دم اندر گلو ساخته

به هم هر دو منقار برده فراز

چو یاری لب یار گیرد به گاز

پریرخ به شرم آمد از روی جم

ز بس ناز آن دو کبوتر به هم

به خنده لبان نقطه میم کرد

شباهنگ در میم دونیم کرد

ز ترک چگل خواست چینی کمان

به جم گفت کای نامور میهمان

ازین دو کبوتر شده جفت گیر

کدامست رایت که دوزم به تیر

بدو گفت جمشید کای کش خرام

نزیبد ز تو این سخنهای خام

از آهو سخن پاک و پردخته گوی

ترازو خرد سازش و سخته گوی

تو هستی زن و مرد من پس نخست

ز من باید انداز فرهنگ جست

زن ارچه دلیرست و بازور دست

همان نیم مردست هر چون که هست

زنان را ز هر خوبی و دسترس

فزونتر هنر پارساییست بس

هنرها ز زن مرد را بیشتر

ز زن مرد بد در جهان پیشتر

سزا آن بُدی کز نخستین کنون

مرا کردی اندر هنر آزمون

به من دادی این تیر و چرخ اندکی

کز این دو کبوتر بیفکن یکی

که تا من فکندی یکی را ز پای

مگر پوزش آوردمی هم به جای

دلارام را بر رخ از شرم کی

سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی

شدش خستو آن ماه و خواهش نمود

نهادش کمان پیش و پوزش فزود

به یادش یکی جام جم در کشید

پس آن چرخ کین را به زه بر کشید

بگفت ار دو بال و پر ماده راست

بدوزم پس آن کم خوش آید مراست

بدین در مراد جم آن ماه بود

همان ماه معنیش دریافت زود

خدنگ از خم چرخ برکرد شاه

به زخم کبوتر ز صد گام راه

خدنگین الف از خم ی و دال

برون راند و بردوختش هر دو بال

طپان ماده بفتاد و نر برپرید

بیامد همان جا که بد آرمید

به زابل نبد هیچ زورآزمای

که آن چرخ کردی به زه سرگرای

بدانست دلدار کان ارجمند

بود پور طهمورث دیوبند

بسش آفرین خواند بر فر و هوش

به یادش یکی جام می کرد نوش

بماند از گشاد و برش در شگفت

بیازید تیر و کمان برگرفت

به پیلسته دیبای چین برشکست

به ماسورهٔ سیم بگرفت شست

گرین نر را گفت با جفت راست

کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است

بدین معنی او شاه را خواست جفت

همان نیز دریافت جم کاو چه گفت

گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ

تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ

ز تیر و کمان چون بپرداختند

به نوّی ز می کار بر ساختند

همه غم به باده شمردند باد

به جام دمادم گرفتند یاد

ز شادی همی در کف رود زن

شکافه شکافنده گشت از شکن

بت گلرخ از کار جمشید کی

در اندیشه رفته همی خورد می

به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت

همی سفته بیجاده را خسته داشت

همان گه زن جادوی پرفسون

که بُد دایه مه را و هم رهنمون

ز گلشن به باغ آمد از بهر سور

ببد خیره چون دید جم را ز دور

به زابل زبان گفت کای مهر جوی

چنین میهمان چون فتادت بگوی

درست از گمان من این شاه اوست

کش از دیرگه باز داری تو دوست

ازو خواهدت داد یزدان پسر

نشان داده ام ز اخترت سر به سر

بُد از مهر جم شیفته ماه چهر

فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر

بدو گفت ارایدو نکه این هست راست

ز یک آرزویم دو شادی بخاست

چو امید دادی نباشم به درد

که امید نیکو به از پیش خورد

رو آن پرنیان کبود ایدر آر

که هست از برش چهره جم نگار

چنان این سخن دار در دلت راز

که دلت ار بجوید نیابدش باز

بشد دایه و آن نیلگون پرنیان

بیآورد و بنهاد اندر میان

تو گفتی که بر چرخ خورشید بود

نه بر پرنیان چهر جمشید بود

چو آن پیکر پرنیان دید شاه

دژم گشت هر چند کردش نگاه

همی خویشتن را به چهر و به ساز

ازاو جز به جنبش ندانست باز

یکی آینه داشت گفتی به پیش

همی دید روشن در او چهر خویش

به یاد آمدش تاج و تخت شهی

کزو کرد بد خواه ناگه تهی

دلش گشت دریای درد از دریغ

شدش دیدگان ژاله بارنده میغ

دو جزعش ز در هر زمان رشته بست

گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست

فغ ماهرخ گفت کای ارجمند

درین پرنیان از چه ماندی نژند

که دلشادی و می گساری همی

چرا غم خوری و اشک باری همی

مگر میزبانت دلارای نیست

به نزدیک ما امشبت رای نیست

کی نامور گفت کای ماهروی

نه مردم بود هرکه نندیشد اوی

گرستن به هنگام با سوز و درد

به از خندهٔ نابهنگام سرد

اگر چند پویی و جویی بسی

ز گیتی بی انده نیابی کسی

تو ویژه دو کس را ببخشای و بس

مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس

یکی نیک دان بخردی کز جهان

زبون افتد اندر کف ابلهان

دگر پادشاهی که از تاج و تخت

به درویشی افتد ، شود شوربخت

ازین پرنیان زان دلم شد دژم

که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم

به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی

بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی

ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت

که مهر از چنان شه چرا برگرفت

یکی زشت را کرد گیتی خدیو

که از کتف مارست و از چهره دیو

که داند کنون کاو بماند ار بمرد

بدرّید شیر ار پلنگش ببرد

فزون زان ستم نیست بر رادمرد

که درد از فرومایه بایدش خورد

بر بخردان مرگِ والا سران

به از زندگانیّ بدگوهران

ولیکن چنین است چرخ از نهاد

زمانه نه بیداد داند نه داد

زمین هست آماجگاه زمان

نشانه تن ما و چرخش کمان

ز زخمش همه خستگانیم و زار

نهانیم خون لیک درد آشکار

بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد

چو سیم گدازیده بر زرّ زرد

به رخ دلبر از درد شد چون زریر

مژه ابر کرد و کنار آبگیر

ز بادام سرمه به مرجان خرد

گهی ریخت و گاهی به فندق سترد

هرآنکس که پیرامنش بُد براند

خود و دایه جادو و شاه ماند

چو پر دَخته شد جای بر پای خاست

نیایش کنان گفت کای شاه راست

خرد بر دلم راز چونین گشاد

که هستی تو جمشید فرخ نژاد

ز مهر تو دیریست تا خسته ام

به بند هوای تو دل بسته ام

نگار تو اینک بهار منست

برین پرنیان غمگسار منست

همین بود کام دلفروزیم

که روزی بود دیدنت روزیم

تراام کنون گر پذیری مرا

بر آیین به جفت گیری مرا

دهم جان گر از دل به من بنگری

کنم خاک تن تا به بسپری

همی گفت و ز نرگسان سیاه

ستاره همی ریخت بر گرد ماه

جهاندار گفت ار تو را جم هواست

نی ام من، وگر مانم او را رواست

همانند بس یابی این مردمان

ولیکن درستی نباشد همان

نه هر آهوی را بود مشک ناب

نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب

گمانی نکو بردی ای دلپذیر

ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر

به من برمنه نام جم بی سپاس

مرا نام ماهان کوهی شناس

چنین داد پاسخ بُت دل گسل

که خورشید پوشید خواهی به گل

که گوید به گیتی که ماهان توی

که جمشید خورشید شاهان توی

نهان گر کند شاه نام و گهر

نماند نهان زیب شاهیّ و فَر

گر از ابر دیدار گیتی فروز

بپوشد ، نماند نهان نور روز

ترا دام و دَد بازداند به مهر

چه مردم بود کِت نداند به چهر

گوا بر نکو پیکر تو دُرست

همین پرنیان بس که در پیش تست

مرا این زن پیر چون مادرست

یکی چابک اندیش کندا گرست

به هر دَم زدن زین فروزنده هفت

بگوید که اندر دَه و دو چه رفت

نمودست رازت به من سر به سر

که باشد مرا از تو شه یک پسر

ز پیوند یاری چه گیری کنار

که سروت بود پیش و مه در کنار

نگاری نخواهی بهشتی سرشت

که با روی او باشی اندر بهشت

به خوبی بتان پیشکار من اند

به مردی سواران شکار من اند

ز خوشیّ و خوی و خردمندیم

بهانه چه داری که نپسندیم

مَده روز فَرخ به روز نژند

ز بهر جهان دل در اندُه مبند

جهان دام داریست نیرنگ ساز

هوای دلش چینه و دام آز

کشد سوی دام آنکه شد رام او

کُشد پس چو آویخت در دام او

از آن او بجایست و ما برگذار

که چون ما نکاهد وی از روزگار

پسِ پیری از ما ببرّد روان

چو او پیر شد بازگردد جوان

تو تا ایدری شاد زی غم مخور

که چون تو شدی باز نایی دگر

به امروز ما باز کی در رسیم

که تا پیش تازیم پیش از پسیم

بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد

ز خونین سر شک آستین لاله کرد

دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن

به باران همی شست برگ سمن

دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم

نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم

از آن راز بیرون نیارم همی

که از جان به بیم ام نیارم همی

هم از بخت ترسم که دمساز نیست

هم از تو که با زن دلِ راز نیست

که مؤبد چنین داستان زد ز زن

که با زن دَرِ راز هرگز مزن

سخن همچو مر غیست کش دام کام

نشیند به هر جا چو بجهد ز دام

پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز

بود کِم شود دشمن از بهر چیز

به طمع بزرگی نگهدار دم

به ضحاکِ نا پاک بسپار دم

کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم

کند هر چه رای آیدش بیش و کم

تهی دستی و ایمن از درد و رنج

بسی بهتر از بیم با ناز و گنج

دلارام گفت ای شه نیک دان

نه هر زن دو دل باشد و ده زبان

همه کس به یک خوی و یک خواست نیست

ده انگشت مردم به هم راست نیست

به دارنده کاین آتش تیز پوی

دواند همی گرد این تیره گوی

که تا زنده ام هیچ نازارمت

برم رنج و همواره ناز آرمت

چنان دارم این راز تو روز و شب

که با جان بود گر برآید ز لب

به گیتی ندانم پناه تو کس

همه دشمنندت ، منم دوست بس

مرو ، با من ایدر بزی شادکام

نباید که جایی بمانی به دام

کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش

گنه زو بود گر بد آیدش پیش

کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه

چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه

همه کس پی سود باشد دوران

نخواهد کسی خویشتن را زیان

ز بس لابه و مهر و سوگند و پند

ازو ایمنی یافت شاه از گزند

چنان دان که هود اندران روزگار

پیمبر بُد از داور کردگار

به آیین پیمانش با او ببست

به پیوند بگرفت دستش به دست

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 501
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در مردانگی گرشاسب گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

ز کردار گرشاسب اندر جهان

یکی نامه بُد یادگار از مهان

پر از دانش و پند آموزگار

هم از راز چرخ و هم از روزگار

ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم

ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم

ز نخجیر و گردنفرازی و رزم

ز مهر دل وکین و شادی و بزم

که چون خوانی از هر دری اندکی

بسی دانش افزاید از هر یکی

ز رستم سخن چند خواهی شنود

گمانی که چون او به مردی نبود

اگر رزم گرشاسب یاد آوری

همه رزم رستم به باد آوری

همان بود رستم که دیو نژند

ببردش به ابر و به دریا فکند

سُته شد ز هومان به گرز گران

زدش دشتبانی به مازندران

زبون کردش اسپندیار دلیر

به کشتیش آورد سهراب زیر

سپهدار گرشاسب تا زنده بود

نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود

به هند و به روم و به چین از نبرد

بکرد آنچه دستان و رستم نکرد

نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها

نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها

به جنگ ار سوار ار پیاده بدی

جهان از یلان دشت ساده بدی

سپردی به هنگام که مال میل

فکندی به کشتی و کوپال پیل

به شهنامه فردوسی نغزگوی

که از پیش گویندگان برد گوی

بسی یاد رزم یلان کرده بود

ازین داستان یاد ناورده بود

نهالی بُد این رُسته هم زان درخت

شده خشک و بی بار و پژمرده سخت

من اکنون ز طبعم بهار آورم

مراین شاخ نو را به بار آورم

به باد هنر گل کفانم بر اوی

ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی

برش میوهٔ دانش آرم برون

کنم آفرین شهنشه فزون

بسازم یکی بوستان چون بهشت

که خندد ز خوشی چو اردیبهشت

گلش سربه سر درّ گویا بود

درخت و گیا مشک بویا بود

بتستانی آرایم از خوش سخن

که هرگز نگارش نگردد کهن

بتش از خردزاده و جان پاک

ز دانش سرشته نه از آب و خاک

ببافم یکی دیبهٔ شاهوار

ز معنیش رنگ و ز دانش نگار

ز جان آورم تار و پودش فراز

کنم خسروی را برو بر طراز

مرا جز سخن ساختن کار نیست

سخن هست لیکن خریدار نیست

ز رادان همی شاه ماندست و بس

خریدار از او بهترم نیست کس

که همواره من بنده را شاد داشت

سرم را زهم پیشگان بر فراشت

دبیر وی آورد زی من پیام

گزین دهخدا لولوی نیکنام

که گوید همی شاه فرهنگ جوی

به نام من این نامه را بازگوی

اگر زانکه فردوسی این را نگفت

تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت

دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس

چنان شد نگویی تو باشد فسوس

کنون گر سپهرم نسازد کمین

بگویم به فرمان شاهِ زمین

کز او نام را خوب کاری بود

ز من در جهان یادگاری بود

ز بهتر سخن نیست پاینده تر

وز او خوشتر و دل فزاینده تر

سخن همچو جان ز آن نگردد کهن

که فرزند جانست شیرین سخن

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در ستایش شاه بودلف گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

کنون ز ابر دریای معنی گهر

ببارم ، گل دانش آرم به بر

فزایم ز جان آفرین شاه را

که زیباست مر خسروی گاه را

شه ارمن و پشت ایرانیان

مه تازیان ، تاج شیبانیان

ملک بودلف شهریار زمین

جهاندار ارّانی پاک دین

بزرگی که با آسمان همبرست

ز تخم براهیم پیغمبرست

فروغست رایش دل و دیده را

پناهست دادش ستمدیده را

نبشتست بخت از پی کام خویش

به دیوان فرهنگ او نام خویش

به فرّش توان رفت بر مشتری

به نامش توان بست دیو و پری

تن و همتش را سرانجام برست

که آنجا که ساقش زحل را سرست

به صد لشکر اندر گه رزم و نام

نپرسید باید ز کس کاو کدام

چنو دست زی تیغ و ترکش کشید

که یارد به نزدیک تیغش چخید

اگر خشتی از دستش افتد به روم

شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم

برد سهم او دل ز غران هژبر

کند گرد او خشک باران در ابر

به دریا بسوزد ز تف خیزران

چنو زد نوند سبک خیز ران

اگر بابت روم کین آورد

به شمشیر بت را به دین آورد

جهان را اگر بنده خواند ز پیش

ز بهرش کند حلقه در گوش خویش

ز گردون چنان کرد جاهش گذار

کز او نیست برتر به جز کردگار

فرستست خشتش به گاه پیام

نبردش نویدست و کشتن خرام

عقابیست تیرش که در مغز و ترگ

بچه فتح باشد ورا خایه مرگ

سپه را که چون او سپه کش بود

چه پیش آب دریا ، چه آتش بود

زمینی که شد جای ناورد اوی

کند سرمه در دیده مه گرد اوی

برون از پی دینش پیکار نیست

برون از غراش ایچ کردار نیست

چلیپاپرستان رومی گروه

چنانند از او وز سپاهش ستوه

بدارند روز و شب از بس هراس

به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس

ستون سپهر روان رأی اوست

سر تخت بخوان جوان جای اوست

چنانست دادش که ایمن به ناز

بخسبد همی کبک درپّر باز

شود در یکی روزه ده بار بیش

به پرسیدن گرگ بیمار میش

چو خواهندگان دید شادی کند

فزون زان که خواهند رادی کند

دو دستش تو گویی گه کین و مهر

یکی هست دریا و دیگر سپهر

درین موجها گوهر و جود نم

در آن ماه تیغ و ستاره درم

کز آن گوهر و زر که را داد پیش

به یک ره گر آری از و کم و بیش

بدین کرد شاید نهان آفتاب

بدان شاید انباشت دریا و آب

که را راند خشمش فتد در گداز

که را خواند جودش برست از نیاز

چنو تاج و اورنگ را شاه نیست

جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست

ز هر افسری برتر ست افسرش

ز هر گوهری پاکتر گوهرش

هماییست مر چرخ را فّر اوی

که شاهی دهد سایهٔ پّر اوی

به چوگان چو برداشت گوی زرنگ

ز بیمش بگردد رخ مه زرنگ

کمندش چو از شست گردد رها

تو گویی که برداشت ابر اژدها

ز هامون شب تیره بر چرخ تیر

کند رشته در چشم سوزن به تیر

چو مالد به زه گوشهای کمان

بمالد به کین گوش گشت زمان

به باد تک اسپش به خاور زمین

کند غرق کشتی به دریای چین

تف تیغش از هند شب کرد بوم

کند باز قنذیل رهبان به روم

نه کس را بود فرّه و جود او

نه فرزند چون میر محمود او

شهی مایهٔ شاهی و سروری

بزرگی ز گوهر به هر گوهری

گرد زیب از او نامداری همی

دهد بوی از او شهریاری همی

دل اختر از جان هوا جوی اوست

زبان زمانه ثناگوی اوست

سخنهاش درّست و دانش سرشت

خبرهاش هریک چراغ بهشت

چو خرسند بد خوب کاری کند

چو خشم آیدش بردباری کند

به نیزه مه آرد ز گردون فرود

به ناوک به کیوان فرستد درود

ز دریا کند در تف تیغ میغ

ز باران خونین کند میغ تیغ

روا باشد این شاه را ماه تخت

که فرزند دارد چنان نیکبخت

برادرش چون ماه آن پاکزاد

براهیم بن صفر با فر و داد

پناه جهان خسرو ارجمند

دل گیتی امید تخت بلند

بزرگی که اختر گه مهر و خشم

به فرمان او دارد از چرخ چشم

بهی در خور تخت او روز بار

زهی از در بخت او روزگار

ز شمشیر او لعل جای کمین

بریزد ز کف زر به روی زمین

سزد گر کشد بر مه این شاه سر

که زینسان برادر وز آنسان پسر

نه زین شاه به در خورگاه بود

نه کس را به گیتی چنان شاه بود

نبینی ز خواهنده و میهمان

تهی بارگاه ورا یک زمان

همی هرکه جایی فتد در نیاز

بدین درگه آیند تازان فراز

رسد هر که آید هم اندر شتاب

به خوان و می و خلعت و جاه و آب

نه کس زین شهنشاه دل خسته شد

به بر هیچ مهمان درش بسته شد

هر آن کز غم جان و بیم گناه

به زنهار این خانه گیرد پناه

ز بدخواه ایمن شود وز ستم

چو از چنگ یوز آهو اندر حرم

اگر داد باید شهی هرچه هست

دهد این شه و ندهد او را ز دست

چنین باد تا جاودان نام او

مگر داد چرخ از ره کام او

همی تا بماند زمان و زمین

به فرمانش بادا هم آن و هم این

تن زندگانیش چون کدخدای

سلب روز و شب وین جهانش سرای

ز بالای تابنده ماه افسرش

ز پهنای گیتی فزون کشورش

جهان خرم از فر و اورند اوی

هم از میر محمود فرزند اوی

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 545
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در سبب گفتن قصه گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

یکی کار جستم همی ارجمند

که نامم شود زو به گیتی بلند

اگر نامهٔ رفتنم را نوید

دهند این دو پیک سیاه و سپید

به رفتن بود خوش دل شاد من

به نیکی کند هرکسی یاد من

مهی بُد سر داد و بنیاد دین

گرانمایه دستور شاه زمین

محمّد مه جود و چرخ هنر

سمعیل حصّی مر او را پدر

ردی دانش آرای یزدان پرست

زمین حلم و دریا دل و راد دست

ز چرخ روان تا بره تیره خاک

چه و چون گیتی بدانسته پاک

خوی نیک و خوبی و فرزانگی

ره رادی و رأی مردانگی

نکوبختی و دانش و کلک وتیغ

خدا ایچ ناداشته زو دریغ

برادرش والا براهیم راد

گزین جهان گرد مهتر نژاد

خنیده به کلک و ستوده به تیر

بدین گنج بخش و بدان شهر گیر

دو پرورده شاه بدخواه سوز

یکی داد و ورز و یکی دین فروز

جهان را چو دو دیدهٔ روزگار

زمان را چو دو دست فرمانگزار

ز هرکس فزون جاهشان نزد شاه

گذشته درفش مهیشان ز ماه

به بگماز یک روز نزدیک خویش

مرا هر دو مهتر نشاندند پیش

بسی یاد نام نکو رانده شد

بسی دفتر باستان خوانده شد

ز هر گونه رأیی فکندند بن

پس آن گه گشادند بند سخن

که فردوسی طوسی پاک مغز

بدادست داد سخن های نغز

به شهنامه گیتی بیاراستست

بدان نامه نام نکو خواستست

تو همشهری او را و هم پیشه ای

هم اندر سخن چابک اندیشه ای

بدان همره از نامهٔ باستان

به شعر آر خرّم یکی داستان

بسا نامداران که بردند رنج

نهانی نهادند هر جای گنج

سرانجام رفتند و بگذاشتند

نه زیشان کسی بهره برداشتند

تو زین داستان گنجی اندر جهان

بمانی که هرگز نگردد کمی

همش هرکسی یابد از آدمی

هم از برگرفتن نگیرد کمی

بُوی مانده فرزند ایدر بجای

که همواره نام تو ماند بپای

ز دانش یکی خرم نهی

که از میوه هرگز نگردد تهی

جهان جاودانه نماند به کس

بهین چیز از و نیک نامست و بس

کنون کان یاقوت دانش بکن

ز دریای اندیشه دُر دَر فکن

خرد آتش تیز و دل بوته ساز

سخن زرِّ کن پاک بر هم گداز

پس این زر و این گوهران بار کن

در این گنج یکباره انبار کن

زکس یاد این گنج بر دل میار

جز از شاه ارّانی شهریار

مجوی اندرین کار جز کام اوی

منه مُهر بر وی بجز نام اوی

که تا جایگه یافتی نخجوان

بدین شاه شد بخت پیرت جوان

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 524
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در صفت جان و تن گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

چنین دان که جان برترین گوهر است

نه زین گیتی از گیتی دیگرست

درفشنده شمعیست این جان پاک

فتاده درین ژرف جای مغاک

یکی نور بنیاد تابندگی

پدید آر بیداری و زندگی

نه آرام جوی و نه جنبش پذیر

نه از جای بیرون و نه جای گیر

سپهر و زمین بستهٔ بند اوست

جهان ایستاده به پیوند اوست

نهان از نگارست لیک آشکار

همی برگرد گونه گونه نگار

کند در نهان هرچه رأی آیدش

رسد بی زمان هرکجا شایدش

ببیندت و دیدن ورا روی نیست

کشد کوه و همسنگ یک موی نیست

تن او را به کردار جامه است راست

که گر بفکند ور بپوشد رواست

به جان بین گرامی تن خویشتن

چو جامه که باشد گرامی به تن

تنت خانه ای دان به باغی درون

چراغش روان زندگانی ستون

فروهشته زین خانه زنجیر چار

چراغ اندر او بسته قندیل وار

هر آن گه که زنجیر شد سست بند

زهر گوشه ناگه بخیزد گزند

شود خانه ویران و پژمرده باغ

بیفتد ستون و بمیرد چراغ

از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد

همان پیشش آید کز ایدر ببرد

چو دریاست گیتی تن او را کنار

بر این ژرف دریاست جان را گذار

به رفتن رهش نیست زی جای خویش

مگر کشتی و توشه سازد ز پیش

تو کشتیش دین و دهش توشه دان

ره راست باد و خرد بادبان

و گرنه بدان سر نداند رسید

در این ژرف دریا شود ناپدید

گرت جان گرامیست پس داد کن

ز یزدان و پادافرهش یاد کن

ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست

تو آن کن که فرمودت از راه راست

مپندار جان را که گردد نچیز

که هرگز نچیز او نگردد بنیز

تباهی به چیزی رسد ناگزیر

که باشد به گوهر تباهی پذیر

سخنگوی جان جاودان بودنیست

نه گیرد تباهی نه فرسودنیست

از این دو برون نیستش سرنبشت

اگر دوزخ جاودان گر بهشت

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 507
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در ستایش مردم گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

کنون زین پس از مردم آرم سخن

که گیتی تمام اوست ز آغاز وبن

به گیتی درون جانور گو نه گون

بسند از گمان وز شمردن فزون

ولیک از همه مردم آمد پسند

که مردم گشادست و ایشان به بند

خرد جانور به ز مردم ندید

که مردم تواند به یزدان رسید

زمین ایزد از مردم آراستست

جهان کردن از بهر او خواستست

به مردم فرستاد پیغام خویش

زگیتی ورا خواند هم نام خویش

بدو داد شاهی ز روی هنر

بدین بیکران گونه گون جانور

که گر کشتن ار کارش آید هوا

بدیشان کند هرچه باشد روا

ز مردم بدان راستی خواستست

که هر جانور کژ و او راستست

همه نیکوی ها به مردم نکوست

ز یزدان تمام آفرینش بدوست

سپهریست نو پرستاره بپای

جهانیست کوچک رونده ز جای

چو گنجیست در خوبتر پیکری

درو ایزدی گوهر از هر دری

مرین گنج را هرکه یابد کلید

در راز یزدانش آید پدید

ببیند ز اندک سرشت آب و خاک

دو گیتی نگاریده یزدان پاک

یکی دیدنی روی و فرسودنی

نهان دیگر و جاودان بودنی

دلت را همی گر شگفت آید این

به چشم خرد خویشتن را ببین

تنت آینه ساز و هر دو جهان

ببین اندر و آشکار و نهان

هر آلت که باید بدادست نیز

بهانه بر ایزد نماندست چیز

یکی موی از این کم نباید همی

وگر باشد افزون نشاید همی

گر از ما بدی خواهش آراستن

که دانستی از وی چنین خواستن

بر آن آفرین کن که این کار اوست

نکوتر ز هرچیز کردار اوست

ببین وبدان کز کجا آمدی

کجا رفت باید چو ز ایدر شدی

چرا این پیام و نشان از خدای

چه بایست چندین ره رهنمای

همه با توست ار بجوییش باز

نباید کسی تا گشایدت راز

ازین بیش چیزی نیارمت گفت

بس این گر دلت با خرد هست جفت

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در صفت طبایع چهارگانه گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

گهر های گیتی به کار اندرند

ز گردون به گردان حصار اندراند

به تقدیر یزدان شده کارگر

چو زنجیر پیوسته در یکدگر

پهارند لیکن همی زین چهار

نگار آید از گونه گون صد هزار

به هر یک درون از هنر دستبرد

پدیدست چندانکه نتوان شمرد

ولیکن چو کردی خرد رهنمون

ستایش زمین راست زیشان فزون

ره روزی از آسمان اندراست

ولیکن زمین راه او را درست

شب از سایهٔ اوست کز هر کران

ببینی از بر سپهر اختران

بزرگان و پیغمبران خدای

همه بر زمین داشتند جای

هرآن صحف کز ایزد آورده اند

بر او بود هر دین که گسترده اند

هم از آب و آتش هم از باد نیز

به دل بر زمین راست تا رستخیز

زمینست چون مادر مهرجوی

همه رستنی ها چو پستان اوی

بچه گونه گون خلق چندین هزار

که شان پروراند همی در کنار

زمین جای آرام هر آدمیست

همان خانه کردگار از زمینست

بساط خدایست هرکه به راز

بر او شد، توان نزد یزدان فراز

همو قبلهٔ هر فرشته است راست

بدان کز گلش بود چو آدم که خاست

گهرهای کانی وی آرد همی

جهان هم بدو نیز دارد همی

زمینست هر جانور را پناه

تن زنده و مرده را جایگاه

همو بردبارست کز هر کسی

کشد بار اگر چند بارش بسی

زمین آمد از اختران بهره مند

هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند

همو عرصه گاهیست شیب و فراز

معلق جهانبانش گسترده باز

ز هر گونه نو جانور صد هزار

کند عرض یزدان درین عرصه راز

چو جای نمازست گشتست پست

همه در نماز از برش هرچه هست

از و راست مردم دو تا چارپای

نگون رستنی که نشسته به جای

همان اختران از فلک همچنین

همه سا جدانند سر بر زمین

هوا و آتش و آب هریک جداست

زمین هر چهارند یکجای راست

نیابی نشان وی از هر سه شان

و زیشان در او بازیابی نشان

زمین را به بخشنگی یار نیست

چنان نیز دارنده زنهار نیست

گر از تخم هر چش دهی زینهار

یکی را بدل باز یابی هزار

چو خوانیست کآرد بر او هر زمان

بی اندازه مردم همی میهمان

نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم

نه مهمانش را گردد انبوه کم

زمین قبلهٔ نامور مصطفی است

از او روی برگاشتن نارواست

گر آتش به آمد بر مغ چه باک

از آتش بد ابلیس و آدم زخاک

ببین زین دو تن به کدامین کسست

همان زین دو بهتر نشان این بسست

زمینست گنج خدای جهان

همان از زمینست فخر شهان

پرستنده او مه و آفتاب

همیدون فلک زآتش و باد و آب

رهی وار گردش دوان کم وبیش

چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش

همیدون تموز و دی اش چاکرست

بهارش مشاطه خزان زرگرست

ز زرّ و گهر این نثار آورد

ز دیبا همی آن نگار آورد

یکی زر بفتش دهد خسروی

یکی شارها بافدش هندوی

همش عاشقست ابر با درد و رشک

کش از دیده هزمان بشوید به اشک

گهی ساقی و کاردانش بود

گهی چتر و گه سایبانش بود

زمین چونش مردم نباشد گمست

زمین را پرستنده هم مردمست

خور و پوشش تنش را زوست چیز

هم ایزد از او آفریدست نیز

همی از زمین باشد آمیختن

وز او بود خواهد برانگیختن

ازین چار ارکان که داری بنام

ببین کاین هنرها جز او را کدام

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 493
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در صفت آسمان گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

چو دریاست این گنبد نیگون

زمین چون جزیره میان اندرون

شب و روز بر وی چو دو موج بار

یکی موج از و زرد و دیگر چو قار

چو بر روی میدان پیروزه رنگ

دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ

یکی از بر خنگ زرین جناغ

یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ

یکی آخته تیغ زرین ز بر

یکی بر سر آورده سیمین سپر

جهان حمله گه کرده تا زنده تیز

گه اندر درنگ و گه اندر گریز

نماید گهی رومی از بیم پشت

گریزان و آن زرد خنجر به مشت

گهی آید آن زنگی تاخته

ز سیمین سپر نیمی انداخته

دو گونست از اسپانشان گرد خشک

یکی همچو کافور و دیگر چو مشک

ز گرد دو رنگ اسپ ایشان به راه

سپیدست گه موی و گاهی سیاه

نه هرگز بودشان به هم ساختن

نه آسایش آرند از تاختن

کسی را که سازند با جان گزند

بکوبندش از زیر پای نوند

تکاور تکانند هر دو چو باد

سواران چه بر غم از ایشان چه شاد

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 2294
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در نکوهیدن جهان گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

جهان ای شگفتی به مردم نکوست

چو بینی همه درد مردم از وست

یکی پنج روزه بهشتست زشت

چه نازی به این پنج روزه بهشت

ستاننده چابک رباییست زود

که نتوان ستد باز هرچ او ربود

سراییست بر وی گشاده دو در

یکی آمدن را شدن ، زآن به در

نه آن کآید ایدر بماند دراز

نه آنرا که رفت آمدن هست باز

چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش

شود زود چون خورد از وبهر خویش

بتی هست گویا میانش اهرمن

فریبنده دل ها به شیرین سخن

هرآنکش پرستد بود بت پرست

چه با او چه با دیو دارد نشست

چه چابوک دستست بازی سگال

که در پرده داند نمودن خیال

دو پرده بر این گنبد لاجورد

ببندد همی گه سیه گاه زرد

به بازی همین زین دو پرده برون

خیال آرد از جانور گونه گون

بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز

دو دست از امید و دو پای از نیاز

دل از بی وفایی و طبع از نهیب

رخان از شکست و زبان از فریب

دو گونه همی دم زند سال و ماه

یکی دم سپید و یکی دم سیاه

بر این هر دو دم کاو برآرد همی

یکایک دم ما شمارد همی

اگر سالیان از هزاران فزون

دراو خرمی ها کنی گونه گون

به باغی دو در ماند ار بنگری

کز این در درآیی ، وزان بگذری

بر او جز نکوهش سزاوار نیست

که آنک آفریدش سبکبار نیست

کنون چون شنیدی بدو دل مبند

و گر دل ببندی شوی درگزند

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 502
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در ستایش دین گوید

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

دل از دین نشاید که ویران بود

که ویران زمین جای دیوان بود

نگه دار دین آشکار و نهان

که دین است بنیان هر دو جهان

پناه روانست دین و نهاد

کلید بهشت و ترازوی داد

در رستگاری ورا از خدای

ره توبه و توشهٔ آن سرای

ز دیو ایمنی وز فرشته نوید

ز دورخ گذار و به فردوس امید

رهانندهٔ روز شمار از گداز

دهنده به پول چینود جواز

چراغیست در پیش چشم خرد

که دل ره به نورش به یزدان برد

روانراست نو حله ای از بهشت

که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت

ره دین گرد هرکه دانا بود

به دهر آن گراید که کانا بود

جهان را نه بهر بیهده کرده اند

ترا نز پی بازی آورده اند

سخن های ایزد نباشد گزاف

ره دهریان دور بفکن ملاف

بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید

همان چون شب و روز کردش پدید

چرا باز تیره کند ماه وتیر

زمین در نوردد چو نامه دبیر

دم صور بشناس و انگیختن

روان ها به تن ها برآمیختن

همان کشتن مرگ روز شمار

زمین را که سازد به دل کردگار

زمان چیست بنگر چرا سال گشت

الف نقطه چون بود و چون دال گشت

تن و جان چرا سازگار آمدند

چه افاتد تا هر دو یار آمدند

همه هست در دین و زینسان بسست

ولیک آگه از کارشان کو کسست

اگر کژ و گر راست پوینده اند

همه کس ره راست جوینده اند

ولیکن درست آوریدن بجای

مر آن را نماید که خواهد خدای

ره دین بپای آر خود چون سزاست

که گیتی به دین آفرید ست راست

همه گیتی از دیو پر لشکرند

ستمکاره تر هر یک از دیگرند

اگر نیستی بندشان داد و دین

ربودی همی این از آن آن ازین

به یزدان بدین ره توان یافتن

که کفرست از و روی تافتن

بد ونیک را هر دو پاداشنست

خنک آنک جانش از خرد روشنست

ازین پس پیمبر نباشد دگر

به آخر زمان مهدی آید به در

بگیرد خط و نامهٔ کردگار

کند راز پیغمبران آشکار

ز کوچک جهان راز دین بزرگ

گشاید خورد آب با میش گرگ

بدارد جهان بر یکی دین پاک

برآرد ز دجال و خیلش هلاک

همان آب گویند کآید پدید

دَرِ توبه را گم بباشد کلید

رسد ز آسمان هر پیمبر فراز

شوند از گس مهدی اندر نماز

سوی خاور آید پدید آفتاب

هم آتش کند جوش طوفان چو آب

از آن پس شگفت دگرگونه گون

بس افتد جهاندار داند که چون

تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش

به فرمان بجای آر آنرا بکوش

بر اسپ گمان از ره بیش و کم

مشو کت به دوزخ برد با فدم

به دست آورد از آب حیوان نشان

بخورزو و پس شادزی جاودان

سر هر دوره راست کن چپ و راست

از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست

وز آن بانگ کآید در آن رهگذار

که ره دین مراین را آن را بدار

نشین راست با هرکس و راست خیز

مگر رسته گردی گه رستخیز

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 541
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

در نعت نبی علیه السلام

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

ثنا باد بر جان پیغمبرش

محّمد فرستاده و بهترش

که بُد بر در دین یزدان کلید

جهان یکسر از بهر او شد پدید

بدو داد دادار پیغام خویش

بپیوست با نام نام خویش

ز پیغمبران او پسین بُد درست

ولیک او شود زنده زیشان نخست

یکی تن وی و خلق چندین هزار

برون آمد و کرد دین آشکار

ببرد از همه گوی پیغمبری

که با او کسی را نبد برتری

خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست

زکس ناشنیده همه گفت راست

به یک چشم زد از دل سنگ خواست

به معجز برآورد نوبر درخت

دل دنیی از دیو بی بیم کرد

مه آسمان را به دو نیم کرد

ز هامون به چرخ برین شد سوار

سخن گفت بر عرش با کردگار

گه رستخیز آب کوثر وراست

لوا و شفاعت سراسر وراست

مر اندامش ایزد یکایک ستود

هنرهاش را بر هنر برفروزد

ورا بُد به معراج رفتن ز جای

به یک شب شدن گرد هر دو سرای

مه از هر فرشته بُدش پایگاه

بر از قاب قوسین به یزدانش راه

سرافیل همرازش و هم نشست

براق اسب و جبریل فرمان پرست

همیدونش بر ساق عرشست نام

نُبی معجز او را ز ایزد پیام

به چندین بزرگی جهاندار راست

بدو داد پاک این جهان او نخواست

نمود آنچه بایست هر خوب و زشت

ره دوزخ و راه خرم بهشت

چنان کرد دین را به شمشیر تیز

که هزمان بود بیش تا رستخیز

ز یزدان و از ما هزاران درود

مر او را و یارانش را برفزود

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

آغاز

 
اسدی توسی
اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه
 

سپاس از خدا ایزد رهنمای

که از کاف و نون کرد گیتی بپای

یکی کش نه آز و نه انباز بود

نه انجام باشد نه آغاز بود

تن زنده را در جهان جای از وست

خم چرخ گردنده بر پای از وست

از آن پس کآمد گیتی پدید

همه هرچه بد خواست و دانست و دید

زگردون شتاب و زهامون درنگ

ز دریا بخار و ز خورشید رنگ

پدید آورد نیک و بد ، خوب و زشت

روان داد و تن کرد و روزی نوشت

چنان ساخت هرچیز به انداز خویش

کز آن ساختن کم نیامد نه بیش

چه تاری چه روشن چه بالا چه پست

نشانست بر هستی اش هر چه هست

نه جایی تهی گفتن از وی رواست

نه دیدار کردن توان کو کجاست

مدان از ستاره بی او هیچ چیز

نه از چرخ و نز چارگوهر به نیز

که هستند چرخ و زمان رام او

نجوید ستاره مگر کام او

نگاری کجا گوهر آرد همی

نباشد جز آن کاو نگارد همی

به کارش درون نیست چون و چرا

نپرسد از او ، او بپرسد ز ما

نه از بهر جایست بر عرش راست

جز آنست کز برش فرمانرواست

بزرگیش ناید به وهم اندرون

نه اندیشه بشناسد او را که چون

نبد چیز از آغاز ، او بود و بس

نماند همیدون جز او هیچ کس

چنان چون مرو را کسی یار نیست

چو کردار او هیچ کردار نیست

همه بندگانیم در بند اوی

خنک آنکه دارد ره پند اوی

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

رباعی شمارهٔ ۴

 
ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابوالخیر » رباعیات
 

منصور حلاج آن نهنگ دریا

کز پنبهٔ تن دانهٔ جان کرد جدا

روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد

منصور کجا بود؟ خدا بود خدا

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

رباعی شمارهٔ ۳

 
ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابوالخیر » رباعیات
 

وصل تو کجا و من مهجور کجا

دردانه کجا حوصله مور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش طور کجا

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 286
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

رباعی شمارهٔ ۲

 
ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابوالخیر » رباعیات
 

یا رب به محمد و علی و زهرا

یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا

کز لطف برآر حاجتم در دو سرا

بی‌منت خلق یا علی الاعلا

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

رباعی شمارهٔ ۱

 
ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابوالخیر » رباعیات
 

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 368
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

اسدی توسی

 
اسدی توسی
اسدی توسی
 

ابونصر علی بن احمد اسدی توسی شاعر ایرانی قرن پنجم هجری و سرایندهٔ اثر حماسی گرشاسپ‌نامه است. وی به نقل مجمع الفصحاء در سال ۴۶۵ هجری درگذشت. آرامگاه وی در تبریز است. اسدی نظم گرشاسپ‌نامه را در سال ۴۵۸ هجری قمری به پایان رساند. گرشاسپ‌نامه در میان آثاری که به پیروی از شاهنامهٔ فردوسی نوشته شده‌اند، یکی از متنهای بسیار موفق به شمار می‌رود.

اسدی توسی از چند جهت دیگر هم در تاریخ ادبیات ایران دارای اهمیت است: کهن‌ترین دستنویس فارسی که تاکنون به دست آمده ‌(الابنیه عن حقائق الادویه) به خط اسدی توسی است. افزون بر این وی نخستین واژه‌نامهٔ پارسی را (بنا بر آنچه تا امروز به دست ما رسیده‌است) به نام لغت فرس تدوین نموده است.

متن این کتاب توسط آقای سیاوش کیانی از روی تصحیح زنده‌یاد حبیب یغمایی واژه‌نگاری شده است.

گرشاسپ‌نامه

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: اسدی توسی , ,
:: بازدید از این مطلب : 262
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

ابوسعید ابوالخیر

 
ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابوالخیر
 

ابوسعید فضل‌الله بن ابوالخیر احمد بن محمد بن ابراهیم (۳۵۷-۴۴۰ق) معروف به شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم است. ابوسعید در اول محرم ۳۵۷ در روستای میهنه از توابع ابیورد دیده به جهان گشود و در شب جمعه چهارم شعبان ۴۴۰ در زادگاهش دیده از جهان فرو بست. او سالها در مرو و سرخس فقه و حدیث آموخت تا در یک حادثهٔ مهم در زندگی اش درس را رها کرده و به جمع صوفیان پیوست و به وادی عرفان روی آورد. شیخ ابوسعید پس از طی طریقت تصوف در نزد شیخ ابوالفضل سرخسی و ابوالعباس آملی به دیار اصلی خود (میهنه) بازگشت و هفت سال به ریاضت پرداخت و در سن ۴۰ سالگی به نیشابور رفت. در این سفرها بزرگان علمی و شرعی نیشابور با او به مخالفت برخاستند، اما چندی نگذشت که مخالفت به موافقت بدل شد و مخالفان وی تسلیم شدند.

از آثار او در این مجموعه:

رباعیات

ابیات پراکنده

 منبع : ganjoor.net


:: موضوعات مرتبط: ابوسعید ابوالخیر , ,
:: بازدید از این مطلب : 304
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

گوهر عشق

 
رضی‌الدین آرتیمانی
رضی‌الدین آرتیمانی
 

الهی سوختم بی‌غم الهی

کرامت کن نم اشکی و آهی

چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان

شود دامان ازو رشک گلستان

چه آه آهی که چون از دل زند سر

بسوزاند دل یاقوت احمر،

دل بی‌عشق بر جان بس گران است

سر بی‌شور مشتی استخوان است

تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق

تو را حور و مرا گور و کفن عشق

ز عشق از هر چه برتر میتوان شد

خدا گر نه، پیمبر میتوان شد

اگر یزدان پاک از لات عشق است

جهان را قاضی الحاجات عشق است

نداند عقل راه خانهٔ عشق

که عقل کل بود دیوانهٔ عشق

خراب عشق آباد ی ندارد

بد و نیک و غم و شادی ندارد

نداند دوست از دشمن گل از خار

برش یکسان بود تسبیح و زنار

ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد

بجز خون جگر چشمم مبناد

مبادا مرهم داغم جز آتش

رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش

منبع : ganjoor.net

 


:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 392
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 12 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

سوگندنامه

 
رضی‌الدین آرتیمانی
رضی‌الدین آرتیمانی
 

دگر سینه‌ام چون خم آمد بجوش

بر آمد از این قلزم غم خروش

خراباتیان، راه میخانه کو

حریفان بگوئید، پیمانه کو

مرا سوی میخانه راهی دهید

سرم را به آن در پناهی دهید

بهار است و بلبل، بساط نشاط

بطرف چمن میکشد ز انبساط

تو هم زاهد از خویش دستی برآر

مکن اینقدر خشکی اندر بهار

به درک فنون ریا کاملی

در این فن چرا اینقدر جاهلی

مرادی نشد حاصلت در مرید

در این آرزو گشت، مویت سفید

بیا بگذر از قید ناموس و ننگ

بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ

بینداز از دست مسواک را

بدست آر، نوباوهٔ تاک را

ز من بشنو، از زهد اندیشه کن

بهار است، دیوانگی پیشه کن

بزن دست و صد چاک زن جامه را

بیفکن ز سر بار عمامه را

بیا با حریفان هم آهنگ باش

بکن صلح و با خویش در جنگ باش

ازین زهد یکباره بیگانه شو

به رند خرابات، همخانه شو

چو من ترک سودای تزویر کن

توان تا بمیخانه، شبگیر کن

که بختت مگر سر بر آرد ز خواب

نظرها بیابی ز خم شراب

ز فیض صبوحی بفیضی رسی

شوی با همه ناکسیها، کسی

چه بر سبحه چسبیده‌ای اینقدر

بس این خاک بازی که خاکت بسر

چرا اینقدر خشک و افسرده‌ای

نه دستی نه پائی مگر مرده‌ای

بکن ترک تزویر و زهد و ریا

به میخانه رفتن ز سر ساز پا

ز ما اختلاط مجازی مجو

زمستان بجز صاف بازی مجو

بگو با حکیم ز خود بی‌خبر

که ای مانده در گل درین ره چو خر

بمستی ز حکمت کن اندیشه‌ای

چه صغری، چه کبری، بکش شیشه‌ای

کتاب اشارات ابرو بخوان

شفا در لب جام پُر باده دان

ببین شرح تجرید ساق و بدن

بگو حکمت العین چشم و دهن

بجز حرف باده مکن گفتگو

سخن‌تر مقولات و از کیف گو

بیا ساقی ای قبلهٔ من بیا

سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا

دماغم ز سودای صحبت بسوخت

به داغم زبان شعله‌ها برفروخت

علاجی کن از می دماغ مرا

بنه مرهم از باده داغ مرا

شد از آتش دهر جانم کباب

برافشان بدین شعله مشتی شراب

بپا شو زمستی چه افتاده‌ای

بیفکن مرا در شط باده‌ای

بکن شستشوی من از لای می

مرا غرق میکن بدریای می

بده ساقی آن مایهٔ زندگی

دمی وارهانم ز دل مردگی

دل و جان من شد بفرمان تو

چه جان و چه دل جمله قربان تو

بمن جان من می بده می بده

پیاپی پیاپی پیاپی بده

بده باده وز روی مستی بده

فدای تو گردم دو دستی بده

به یکدست ما را سبک بر مدار

چه مینا چه پیمانه خمها بیار

مکن سرکشی از من ای بی‌نظیر

بده جامی و در عوض جان بگیر

بیا ای تو درمان دردم بیا

بیا گرد بالات گردم بیا

بیا ای فدای رخ ساده‌ات

بده می بگرد سر باده‌ات

کجایم، چه میگویم ای دوستان

مگر مست گشتم درین بوستان

ملولیم ساقی می ناب ده

یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده

سخنها بمستانه گفتم بسی

الهی نرنجیده باشد کسی

ز هستی ندارم من از خود خبر

خمار شبم میدهد دردسر

به یک جرعه رفع ملالم کنید

بدی گفته باشم حلالم کنید

چه من تازه ز اهل طرب گشته‌ام

ببخشید گر بی‌آدب گشته‌ام

غم هیچکس بر دلم بار نیست

بجز زاهدم با کسی کار نیست

عصا وار استاده‌ام در برش

چه دستار پیچیده‌ام در سرش

دلم سوخت بر حال زاهد بسی

که بیچاره‌تر زو ندیدم کسی

ز کوی خرابات آواره‌ای

زبان بسته حیوان بیچاره‌ای

ندانم چه دیده است از زندگی

نمیرد چرا خود ز شرمندگی

که از بزم رندان نماید نفور

ز راه مسلمانی افتاده دور

من از دید زاهد بسی منکرم

مسلمانی ار این بود کافرم

الهی به پاکان و رندان مست

به دلگرمی ساقی می‌پرست

به جوش درون خم صاف دل

که شد در بر او فلاطون خجل

به رندی کز آلودگی پاک خفت

به مستی که با دختر تاک خفت

به آهی که بر دل شبیخون زند

به اشکی که پهلو به جیحون زند

به داغی که بر سینه محکم بود

به زخمی کش الماس مرهم بود

به صبری که در ناشکیبا بود

به شرمی که در روی زیبا بود

به عزلت نشینان صحرای درد

به ناخن کبودان شبهای سرد

به چشمی کزو چون بر آید نگاه

کند روز بیچارگان را سیاه

به رویی که روشن کند بزم جمع

به عشقی که پروانه دارد به شمع

به بی دست و پایان کوی وصال

به عاجز نگاهان حسرت مآل

به هجری که پیوسته در وصل یار

بره باشدش دیدهٔ انتظار

به شام فراق دل آشفتگان

به صبح وصال بغم خفتگان

به معشوق از رحم و انصاف دور

به دلدادهٔ در بلاها صبور

به دردی که بی‌حاجتش از طبیب

به یأسی کز امید شد بی‌نصیب

به زلفی که دل را ز کس بی‌خبر

نهان میرباید ز پیش نظر

به دزدی که پروا ندارد ز کس

نمیترسد از شحنه و از عسس

به عهدی که پیمانه با باده بست

که دور است از شیشهٔ او شکست

به ذکر صراحی به وقت فرح

به اوراد جام و دعای قدح

به سرهنگی خشت بالای خم

به افتادن جام در پای خم

به پیچ و خم ساقی لاله رنگ

به اندام مطرب به آواز چنگ

به روزی که بی‌گفتگو در می است

بشوری که در کوچه بند نی است

به صنعان فریبان ترسا لقب

به کافردلان فرنگی نصب

به مرغوله مویان گیسو کمند

به خورشید رویان زنار بند

به آهو نگاهان رعنا خرام

به خسرو سپاهان شیرین کلام

به شمشاد قدان بالا بلا

که کردند عشاق را مبتلا

به آن وعدهٔ سست پیمان یار

به دلسوزی عاشق از انتظار

که گر یکزمان بی تو آرم به سر

خیالت نباشد مرا در نظر

چنان گردم از مرگ خود شادمان

که کس شاد از مردن دشمنان

بمیرم گر ز حسرت کام تو

شوم زنده گر بشنوم نام تو

دمی بی تو ای دین و ایمان من

بر آید ز تن جان من، جان من

به تنهائیم یار دیرین توئی

مرا یاری جان شیرین تویی

به دل آرزوی جمالت بس است

اگر خود نیائی خیالت بس است

بیا ساقی همدم بیکسان

حکیم مسیحا دم خستگان

بیا حکمت دختر زر ببین

که همچون فلاطون شده خم‌نشین

ز دست تو مٰیاید افسونگری

برون ‌آرش از شیشه همچون پری

علاج مرا کن که دیوانه‌ام

مقیم خرابات و میخانه‌ام

ازین بیکسی کن دل آسا مرا

مجرد کن از قید دنیا مرا

دلم را بیک جرعه می شاد کن

مرا از غم دهر آزاد کن

از آن می که خورشید شد ذره‌اش

بود قل هو اللّه هر قطره‌اش

از آن می که در دل چو منزل کند

سراپای اجسام را دل کند

از آن می که روح روانست و بس

از آن می که اکسیر جانست و بس

رضی را بده جامی از لطف عام

بجانان رسان جان او والسلام

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 275
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 12 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

ساقی‌نامه

 
رضی‌الدین آرتیمانی
رضی‌الدین آرتیمانی
 

الهی به مستان میخانه‌ات

بعقل آفرینان دیوانه‌ات

به دردی کش لجهٔ کبریا

که آمد به شأنش فرود انّما

به درّی که عرش است او را صدف

به ساقی کوثر، به شاه نجف

به نور دل صبح خیزان عشق

ز شادی به انده گریزان عشق

به رندان سر مست آگاه دل

که هرگز نرفتند جز راه دل

به انده‌پرستان بی پا و سر

به شادی فروشان بی شور و شر

کزان خوبرو، چشم بد دور باد

غلط دور گفتم که خود کور باد

به مستان افتاده در پای خم

به مخمور با مرگ با اشتلم

بشام غریبان، به جام صبوح

کز ایشانست شام و سحر را فتوح

که خاکم گل از آب انگور کن

سرا پای من آتش طور کن

خدا را بجان خراباتیان

کزین تهمت هستیم وارهان

به میخانهٔ وحدتم راه ده

دل زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق تنگ آمدم

به هر جا شدم سر به سنگ آمدم

بیا ساقیا می بگردش در آر

که دلگیرم از گردش روزگار

مئی ده که چون ریزیش در سبو

بر ‌آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در دل چو منزل کند

بدن را فروزان‌تر از دل کند

از آن می که گر عکسش افتد بباغ

کند غنچه را گوهر شبچراغ

از آن می که گر شب ببیند بخواب

چو روز از دلش سر زند آفتاب

از آن می که گر عکسش افتد بجان

توانی بجان دید حق را عیان

از آن می که چون شیشه بر لب زند

لب شیشه تبخاله از تب زند

از آن می که گر عکسش افتد به آب

بر آن آب تبخاله افتد جباب

از آن می که چون ریزیش در سبو

بر آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که که در خم چو گیرد قرار

بر آرد خم آتش ز دل همچو نار

می صاف ز آلودگی بشر

مبدل به خیر اندر او جمله شر

می معنی افروز صورت گداز

مئی گشته معجون راز و نیاز

از آن آب، کاتش بجان افکند

اگر پیر باشد جوان افکند

مئی را کزو جسم جانی کند

بباده، زمین آسمانی کند

مئی از منی و توئی گشته پاک

شود جان، چکد قطره‌ای گر به خاک

به انوار میخانه ره پوی، آه

چه میخواهی از مسجد و خانقاه

بیا تا سری در سر خم کنیم

من و تو، تو و من، همه گم کنیم

بیک قطره می آبم از سر گذشت

به یک آه، بیمار ما درگذشت

بزن هر قدر خواهیم، پا به سر

سر مست از پا ندارد خبر

چشی گر از این باده، کو کو زنی

شوی چون ازو مست هو هو زنی

مئی سر بسر مایهٔ عقل و هوش

مئی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش

دماغم ز میخانه بویی کشید

حذر کن که دیوانه، هویی کشید

بگیرید زنجیرم ای دوستان

که پیلم کند یاد هندوستان

دلا خیز و پائی به میخانه نه

صلائی به مستان دیوانه ده

خدا را ز میخانه گر آگهی

به مخمور بیچاره، بنما رَهی

دلم خون شد از کلفت مدرسه

خدا را خلاصم کن از وسوسه

چو ساقی همه چشم فتان نمود

به یک نازم، از خویش عریان نمود

پریشان دماغیم، ساقی کجاست

شراب ز شب مانده باقی کجاست

بیا ساقیا، می بگردش در آر

که می خوش بود خاصه در بزم یار

مئی بس فروزان‌تر از شمع و روز

می و ساقی و بادهٔ جام سوز

می صاف ز الایش ما سوی

ازو یک نفس تا بعرش خدا

مئی کو مرا وارهاند ز من

ز آئین و کیفیت ما و من

از آن می حلال است در کیش ما

که هستی وبال است در پیش ما

از آن می حرام است بر غیر ما

که خارج مقام است در سیر ما

مئی را که باشد در او این صفت

نباشد بغیر از می معرفت

به این عالم ار آشنائی کنی

ز خود بگذری و خدائی کنی

کنی خاک میخانه گر توتیا

خدا را ببینی بچشم خدا

به میخانه آی و صفا را ببین

ببین خویشتن را خدا را ببین

تودر حلقهٔ می‌پرستان در آ

که چیزی نبینی بغیر خدا

بگویم که از خود فنا چون شوی

ز یک قطره زین باده مجنون شوی

بشوریدگان گر شبی سر کنی

از آن می که مستند لب تر کنی

جمال محالی که حاشا کنی

ببندی دو چشم و تماشا کنی

نیاری تو چون تاب دیدار او

ز دیدار رو کن به دیوار او

قمر درد نوش است از جام ما

سحر خوشه چین است از شام ما

مغنی نوای دگر ساز کن

دلم تنگ شد مطرب آواز کن

بگو زاهدان اینقدر تن زنند

که آهن ربائی بر آهن زنند

بس آلوده‌ام آتش می کجاست

پر آسوده‌ام نالهٔ نی کجاست

به پیمانه، پاک از پلیدم کنید

همه دانش و داد و دیدم کنید

چو پیمانه از باده خالی شود

مرا حالت مرگ حالی شود

همه مستی و شور و حالیم ما

نه چون تو همه قیل و قالیم ما

خرابات را گر زیارت کنی

تجلی بخروار غارت کنی

چه افسرده‌ای رنگ رندان بگیر

چرا مرده‌ای آب حیوان بگیر

زنی در سماعی، ز می سرخوشی

سزد گر ازین غصه خود را کشی

توانی اگر دل، دریا کنی

تو آن دُر یکتای پیدا کنی

ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه

بیابی اگر لذت اشک و آه

بیا تا بساقی کنیم اتفاق

درونها مصفا کنیم از نفاق

بیائید تا جمله مستان شویم

ز مجموع هستی پریشان شویم

چو مستان بهم مهربانی کنیم

دمی بی‌ریا زندگانی کنیم

بگرییم یکدم چو باران بهم

که اینک فتادیم یاران زهم

جهان منزل راحت اندیش نیست

ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست بس

چه میخواهی آخر از این یکنفس

فلک بین که با ما جفا میکند

چها کرده است و چها میکند

برآورد از خاک ما گرد و دود

چه میخواهد از ما سپهر کبود

نمیگردد این آسیا جز بخون

الهی که برگردد این سرنگون

من آن بینوایم که تا بوده‌ام

نیاسایم ار یکدم آسوده‌ام

رسد هر دم از همدمانم غمی

نبودم غمی گر بدم همدمی

در این عالم تنگ‌تر از قفس

به آسودگی کس نزد یک نفس

مرا چشم ساقی چو از هوش برد

چه کارم به صاف و چه کارم به درد

نه در مسجدم ره، نه در خانقاه

از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه

نمانده است در هیچکس مردمی

گریزان شده آدم از آدمی

گروهی همه مکر و زرق و حیل

همه مهربان، بهر جنگ و جدل

همه متفق با هم اندر نفاق

به بدخوئی اندر جهان جمله طاق

همه گرگ مانا همه میش پوست

همه دشمنی کرده در کار دوست

شب آلودگی، روز شرمندگی

معاذ الله از اینچنین زندگی

اگر مرد راهی؟ ز دانش مگو

که او را نداند کسی غیر او

برو کفر و دین را وداعی بکن

به وجد اندر آ و سماعی بکن

مکن منعم از باده ای محتسب

که مستم من از جام لا یحتسب

چو ما زین می، ار مست و نادان شوی

ز دانائی خود پشیمان شوی

خوری باده، خورشید رخشان شوی

چه دنبال لعل بدخشان سوی

صبوح است ساقی برو می بیار

فتوح است مطرب دف و نی بیار

از ان می که در دل اثر چون کند

قلندر بیک خرقه قارون کند

نوای مغنی چه تأثیر داشت

که دیوانه نتوان به زنجیر داشت

مغنی سحر شد خروشی بر آر

ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسردهٔ صحبت زاهدم

خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست

که جزمی فراموششان هر چه هست

به می گرم کن جان افسرده را

که می زنده دارد تن مرده را

مگو تلخ و شور آب انگور را

که روشن کند دیدهٔ کور را

بده ساقی آن آب آتش خواص

که از هستیم زود سازد خلاص

بمن عشوه چشم ساقی فروخت

که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیا فروشان مباش

بجز بندهٔ باده‌نوشان مباش

کدورت کشی از کف کوفیان

صفا خواهی، اینک صف صوفیان

چو گرم سماعند هر سو صفی

حریفان اصولی ندیمان کفی

چه درماندهٔ دلق و سجاده‌ای

مکش بار محنت، بکش باده‌ای

ز قطره سخن پیش دریا مکن

حدیث فقیهان بر ما مکن

مکن قصهٔ زاهدان هیچ گوش

قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه

چراغی به مسجد مبر شامگاه

خراباتیا، سوی منبر مشو

بهشتی، بدوزخ برابر مشو

بزن ناخن و نغمه‌ای بر دلم

دمار کدورت بر آر از گلم

بکش باده تلخ و شیرین بخند

فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند

که نور یقین در دلم جوش زد

جنون آمد و بر صف هوش زد

قلم بشکن و دور افکن سبق

بسوزان کتاب و بشویان ورق

تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب

که بر جملگی تافت چون آفتاب

تو زین جلوه از جا نرفتی که‌ای

تو سنگی، کلوخی، جمادی، چه‌ای

رخ ای زاهد از می پرستان متاب

تو در آتش افتاده‌ای من در آب

که گفته است چندین ورق را ببین

بگردان ورق را و حق را ببین

مگو هیچ با ما ز آئین عقل

که کفر است در کیش ما دین و عقل

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار

خراباتیان را به مسجد چکار

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای

بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی

بدینسان چرا کوتهی و کمی

تو شادی بدین زندگی عار کو

گشودند گیرم درت بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی

به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین

به میخاه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن

سیه کاسه‌ای کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی

بگلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آنکو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین

نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه

فغان از چنین زندگی آه، آه

همه سر برون کرده از جیب هم

هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ

همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه

که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن

که افتاده‌ام از دل مرد و زن

دلم گه از آن گه ازین جویدش

ببین کاسمان از زمین جویدش

به می هستی خود فنا کرده‌ایم

نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم

دگر طعنهٔ باده بر ما مزن

که صد بار زن بهتر از طعنه زن

نبردست گویا به میخانه راه

که مسجد بنا کرده و خانقاه

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آنکو به میخانه بردست راه

روان پاک سازیم از آب تاک

که آلودهٔ کفر و دین است پاک

ندانم چه گرمیست با این شراب

که آتش خورم گویی از جام آب

به می صاحب تخت و تاجم کنید

پریشان دماغم، علاجم کنید

جسد دادم و جان گرفتم ازو

چه میخواستم، آن گرفتم ازو

بینداز این جسم و جان شو همه

جسد چیست؟ روح روان شو همه

گدائی کن و پادشاهی ببین

رهاکن خودی و خدائی ببین

تکلف بود مست از می شدن

خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن

درون خرابات ما شاهدیست

که بدنام ازو هر کجا زاهدیست

بخور می که در دور عباس شاه

به کاهی ببخشند کوهی گناه

سکندر توان و سلیمان شدن

ولی شاه عباس نتوان شدن

که آئین شاهی از آن ارجمند

نشسته است برطرف طاق بلند

یکی از سواران رزمش هزار

یکی از گدایان بزمش بهار

سگش بر شهان دارد از آن شرف

که باشد سگ آستان نجف

الهی به آنان که در تو گمند

نهان از دل و دیدهٔ مردمند

نگهدار این دولت از چشم بد

بکش مد اقبال او تا ابد

همیشه چو خور گیتی افروز باد

همه روز او عید نوروز باد

شراب شهادت بکامش رسان

بجد علیه السلامش رسان

رضی روز محشر علی ساقی است

مکن ترک می تا نفس باقی است

منبع : ganjoor.net

 


:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 12 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : parvane

رضی‌الدین آرتیمانی

 
رضی‌الدین آرتیمانی
رضی‌الدین آرتیمانی
 

میرزا محمد رضی معروف به میررضی آرتیمانی از شاعران و عارفان مشهور زمان صفویه است که در نیمه دوم قرن دهم هجری قمری در روستای آرتیمان از توابع تویسرکان به دنیا آمد. در ایام جوانی به همدان عزیمت و در آنجا مشغول تحصیل شد و در سلک شاگردان میرمرشد بروجردی درآمد. میررضی به علت شایستگی وافری که داشت زود مورد توجه شاه عباس صفوی قرار گرفت و در جمع منشیان و میرزایان شاه در آمد و به همین دلیل بود که داماد خاندان بزرگ صفوی شد. او در سال ۱۰۳۷ هجری قمری دیده از جهان فرو بست. او را در محل خانقاهش در تویسرکان به خاک سپردند. از او حدود ۱۲۰۰بیت شعر به جا مانده که معروفترین آنها ساقی نامهٔ اوست.

آثار او در این مجموعه:

ساقی‌نامه

سوگندنامه

گوهر عشق

غزلیات

قصاید

رباعیات

ترجیع بند

مقطعات و غزلیات ناتمام

مفردات

منبع : ganjoor.net



:: موضوعات مرتبط: رضی‌الدین آرتیمانی , ,
:: بازدید از این مطلب : 298
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 12 بهمن 1392 | نظرات ()