|
|
تزویج دختر شاه زابل با جمشید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
بدین کار ما گفت یزدان گوا
همین تار و روشن شتابندگان
ببستش به.پیمان و سوگند خویش
گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش
پس از سر یکی بزم کردند باز
به بازیگری می ده و چنگ ساز
همی خورد تا خور به خاور رسید
ز مه کرد پس شب خم انگشتری
بگسترد بر جای زربَفت بُرد
به مرمر برافشاند دینارِ خُرد
نهان برد جم را سوی کاخ ماه
به مشکوی زرّین بیاراست گاه
شب و روز روی آوریده به روی
گزیده به هم بزم و دیدار یار
می و رود و بازی و بوس و کنار
چه خوش باشد این هرسه آراسته
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
چو در نقطه جان گهر کار کرد
دو جان شد یکی چهره دیدار کرد
زمین شد برومند و کان پرگهر
ز گردون و از گشت گیتی فروز
پدر بدگمان شد بدو زین سخن
که ماه از رخش تیره گشتی به شب
یکی سرو سیمین بپرورده ناز
برش مشک و شاخش بریشم نواز
نهاد و نشست و ره و ساز او
بدان و مرا بر رسان راز او
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
نشستند و کردند هرگونه رای
شه از گنج دادش بسی سیم و زر
هم از فرش و دیبا و مشک و گهر
سخن راند کاین در خور تست نیز
بجز با زنان هیچ خوش نایدش
به تو دادمش باش ازو تازه چهر
گرامی و گستاخ دارش به مهر
سمنبر به سرو اندر آورد خم
به آرام دل روز چندی گذاشت
چنین تا دگر ز تخمی که داشت
گدازان شد از رنج سیمین ستون
گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون
سَهی سروش از خَم کمان وار شد
تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد
همه هرچه بُد رازش اندر نهفت
چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 537
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
آغاز داستان
اسدی توسی » گرشاسپنامه
که بر شاه جم چون بر آشفت بخت
ز هر نامه ای نام جم پاک شد
به روم و به هندوستان و به چین
به ایران و هر هفت کشور زمین
که با رأی ما هر که دل کرد راست
گرش جای بر کُه بود با پلنگ
و گر زیر آب اندرون با نهنگ
به خشکی چو یوزش ببندید دست
برآرید از آبش چو ماهی بشست
به درگاه ما هرکش آرد به بند
نباشد پس از ما چو او ارجمند
گریزان همی شد جم اندر جهان
جدا مانده از تخت و راهی شده
چه بی توشه تنها میان گروه
چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه
به شهری که رفتی نبودی بسی
بدینگونه بُد تا درفشنده مهر
پس از رنج بسیار و راه دراز
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا
پر از چیز و انبوه و مردان مرد
که کمتر کس ار جنگ را خاستی
شهی کش نبد کس به صد شهریار
مر آن شاه را نام گورنگ بود
پری را به رخ کردی از دل بری
شبستان چو بستان ز دیدار اوی
ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی
به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار
در ایوان نگار و ، به میدان سوار
مهش مشک سای و شکر می فروش
دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش
روان را به شمشاد پوینده رنج
خرد را به مرجان گوینده گنج
که تیر و کمان او نهاد از نخست
شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن
نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش
منوچهر شه ساخت هنگام خویش
زبد رَسته بُد شاه زابلستان
ز زابل مر او را همی خواستند
نه هرگز به کس دادی او را پدر
نه روزی ز فرمانش کردی گذر
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود
ببستی ز دو اژدها را به دَم
از آب آتش آوردی ، از خاره نم
نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش
ز گفتار او کم نبودی نه بیش
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت
که بوسه دهد خاک پایش سپهر
کنیزک شده شادمان زان نوید
همی بد نهان راز ، دل پرامید
نکردی پسند ایچ کس را به هوش
چو جمشید در زابلستان رسید
به شهر اندرون روی رفتن ندید
خزان بد شده ز ابر وز باد تفت
رسیده به چرخشت میوه ز تاک
گل از بادهٔ ارغوانی به رشک
رزان دید بسیار بر گرد دشت
بر آن جویبار و رزان بر گذشت
دو صف سرو بن دید و آبی و ناز
خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
می و میوه و رود سازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش
ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید
به رخ بر سرشته شده گرد خوی
چو بر لاله آمیخته مشک و می
سه جام از خداوند این رز بخواه
به من ده رهان جانم از رنج راه
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر دَرست
که گویی به چهراز تو نیکوترست
که نز خوردنی برد و نز میوه نام
برافروخت رخ زآن سخن ماه را
که برنا اگر چیزجز می نخواست
بدان پس مهمانیی خواست راست
می و نقل و خوان خواست و آوای رود
رخ خوب و شادی و بانگ سرود
بیامد به در با کنیزک به هم
شده زرد گلنارش از درد و داغ
به گرد اندرش گرد م پر زاغ
چنان با دلش مهر در جنگ شد
بماندش دو گلنار خندان نژند
به می درسرشت وبه در در شکفت
به پروین بخست و به شکر بسفت
گشاد و جهان کرد ازو پرشکر
به جم گفت کای خسته از رنج راه
درین سایه گا ه از چه کردی پناه
که چون دیدی اش یاد جام آمدت
کنون گر به باده دلت کرد رای
از ایدر بدین باغ خرم درآی
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
که بازاریان مایه دانند و سود
به چیز فراوان بوند این دو شاد
تو زین چار گوهر کدامی بگوی
بت زابلی گفت ازین هر چهار
نی ام من جز از تخمهٔ شهریار
وز او مرمرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آید هوا
بدین باغ ما اندرآی و ببین
که گر رای می داری و می گسار
هَمت می بود ، هم بُت مشک سار
جم از پیش دانسته بُد کار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از راز آگه شود بیم نیست
کر در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست
که مردم به مردم گرامی بود
خرامید از آن سایهٔ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست
تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود
پرستنده دختر به آیین خویش
ز خوالیگران خوان و می خواست پیش
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از پیشِ نان نوش کرد
نه بنشسته از پای و نه نیز مست
همی خورد کش لب نیالود و دست
از اورنگ و آن بازو و برز و چهر
فرومانده بُد دختر از روی مهر
همی دید کش فرّ و برزکییست
ولیکن ندانستش از بن که کیست
به دل گفت شاهیست این پر خرد
کزینسان نشست از شهان در خورد
ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند
برآمیخت شنگرف و گوهر به قند
به جم گفت می دوست داری مگر
که جز می تو چیزی نخواهی دگر
هم از پیش نان با می آراستی
هم از در برون جام می خواستی
به اندازه به هرکه او می خورد
که چون خوردی افزون بکاهد خرد
به زور آنکه با باده کستی کند
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار از زمین آفتاب
چو بیدست و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر
که آید درو خوب و زشتی پدید
که را کوفت غم ، مومیایی میست
به دل می کند بددلان را دلیر
پدید آرد از روبهان کار شیر
به رادی کشد زفت و بد مرد را
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگی ها به بیرون کند
بدم مانده راه و می خوردنم
بدان بد که تا ماندگی بفکنم
تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست
مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست
خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون
خورش گر بود میهمان را زیان
پزشکی نه خوب آید از میزبان
همان گه گمان برد دختر ز مهر
که اینست جمشید خورشید چهر
بدان روزگار آنکه بود از شهان
که فرمان ضحاک جست از جهان
به دیبا و دیوارها بر نگار
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود
همین دلبر آگه بُد از کم و بیش
که جم را چه آمد ز ضحاک پیش
نگاریده جمشید بر تار و پود
پژوهش همی کرد و نگشاد راز
چنین تا ز خوان اسپری گشت باز
از آن پس به آب گل و بوی خوش
هم اندر زمان بر کله زرنگار
ز بگماز و رامش گرفتند کار
پرستار صف زد دو صد ماهروی
همه طوق دار و همه حُله پوش
به شمشاد مشک و به بیجاده نوش
چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ
چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ
هنوز از زمانی فزون شادکام
نپیموده بد شاه با ماه جام
که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو
به دیوار باغ آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان ابر یکدیگر
به کشی کرشمه کن و جلوه گر
چو نایی دم اندر گلو ساخته
به هم هر دو منقار برده فراز
چو یاری لب یار گیرد به گاز
پریرخ به شرم آمد از روی جم
ز بس ناز آن دو کبوتر به هم
به خنده لبان نقطه میم کرد
ز ترک چگل خواست چینی کمان
به جم گفت کای نامور میهمان
ازین دو کبوتر شده جفت گیر
کدامست رایت که دوزم به تیر
بدو گفت جمشید کای کش خرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد سازش و سخته گوی
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست
زن ارچه دلیرست و بازور دست
همان نیم مردست هر چون که هست
زنان را ز هر خوبی و دسترس
ز زن مرد بد در جهان پیشتر
سزا آن بُدی کز نخستین کنون
به من دادی این تیر و چرخ اندکی
کز این دو کبوتر بیفکن یکی
که تا من فکندی یکی را ز پای
مگر پوزش آوردمی هم به جای
دلارام را بر رخ از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود
به یادش یکی جام جم در کشید
پس آن چرخ کین را به زه بر کشید
بگفت ار دو بال و پر ماده راست
بدوزم پس آن کم خوش آید مراست
بدین در مراد جم آن ماه بود
همان ماه معنیش دریافت زود
به زخم کبوتر ز صد گام راه
برون راند و بردوختش هر دو بال
طپان ماده بفتاد و نر برپرید
بیامد همان جا که بد آرمید
که آن چرخ کردی به زه سرگرای
بسش آفرین خواند بر فر و هوش
به یادش یکی جام می کرد نوش
بماند از گشاد و برش در شگفت
به پیلسته دیبای چین برشکست
گرین نر را گفت با جفت راست
کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است
بدین معنی او شاه را خواست جفت
همان نیز دریافت جم کاو چه گفت
گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ
ز تیر و کمان چون بپرداختند
به نوّی ز می کار بر ساختند
همه غم به باده شمردند باد
در اندیشه رفته همی خورد می
به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت
همی سفته بیجاده را خسته داشت
که بُد دایه مه را و هم رهنمون
ز گلشن به باغ آمد از بهر سور
ببد خیره چون دید جم را ز دور
به زابل زبان گفت کای مهر جوی
چنین میهمان چون فتادت بگوی
درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست
نشان داده ام ز اخترت سر به سر
بُد از مهر جم شیفته ماه چهر
فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر
بدو گفت ارایدو نکه این هست راست
ز یک آرزویم دو شادی بخاست
چو امید دادی نباشم به درد
که امید نیکو به از پیش خورد
رو آن پرنیان کبود ایدر آر
که هست از برش چهره جم نگار
چنان این سخن دار در دلت راز
که دلت ار بجوید نیابدش باز
بشد دایه و آن نیلگون پرنیان
تو گفتی که بر چرخ خورشید بود
نه بر پرنیان چهر جمشید بود
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
همی خویشتن را به چهر و به ساز
ازاو جز به جنبش ندانست باز
یکی آینه داشت گفتی به پیش
همی دید روشن در او چهر خویش
به یاد آمدش تاج و تخت شهی
دلش گشت دریای درد از دریغ
شدش دیدگان ژاله بارنده میغ
دو جزعش ز در هر زمان رشته بست
گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست
درین پرنیان از چه ماندی نژند
چرا غم خوری و اشک باری همی
به نزدیک ما امشبت رای نیست
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی
گرستن به هنگام با سوز و درد
تو ویژه دو کس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس
یکی نیک دان بخردی کز جهان
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
به درویشی افتد ، شود شوربخت
ازین پرنیان زان دلم شد دژم
که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم
به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی
ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت
که مهر از چنان شه چرا برگرفت
که از کتف مارست و از چهره دیو
که داند کنون کاو بماند ار بمرد
فزون زان ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدش خورد
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد
ز زخمش همه خستگانیم و زار
بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
به رخ دلبر از درد شد چون زریر
ز بادام سرمه به مرجان خرد
گهی ریخت و گاهی به فندق سترد
هرآنکس که پیرامنش بُد براند
خود و دایه جادو و شاه ماند
چو پر دَخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد
ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
دهم جان گر از دل به من بنگری
ستاره همی ریخت بر گرد ماه
جهاندار گفت ار تو را جم هواست
نی ام من، وگر مانم او را رواست
همانند بس یابی این مردمان
نه هر آهوی را بود مشک ناب
نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب
ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر
به من برمنه نام جم بی سپاس
که خورشید پوشید خواهی به گل
که گوید به گیتی که ماهان توی
که جمشید خورشید شاهان توی
نهان گر کند شاه نام و گهر
نماند نهان زیب شاهیّ و فَر
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد ، نماند نهان نور روز
ترا دام و دَد بازداند به مهر
چه مردم بود کِت نداند به چهر
همین پرنیان بس که در پیش تست
مرا این زن پیر چون مادرست
به هر دَم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندر دَه و دو چه رفت
نمودست رازت به من سر به سر
که باشد مرا از تو شه یک پسر
ز پیوند یاری چه گیری کنار
که سروت بود پیش و مه در کنار
که با روی او باشی اندر بهشت
به خوبی بتان پیشکار من اند
به مردی سواران شکار من اند
مَده روز فَرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در اندُه مبند
جهان دام داریست نیرنگ ساز
کشد سوی دام آنکه شد رام او
کُشد پس چو آویخت در دام او
از آن او بجایست و ما برگذار
که چون ما نکاهد وی از روزگار
پسِ پیری از ما ببرّد روان
چو او پیر شد بازگردد جوان
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی باز نایی دگر
به امروز ما باز کی در رسیم
که تا پیش تازیم پیش از پسیم
بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد
ز خونین سر شک آستین لاله کرد
دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم
نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم
از آن راز بیرون نیارم همی
که از جان به بیم ام نیارم همی
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دلِ راز نیست
که مؤبد چنین داستان زد ز زن
که با زن دَرِ راز هرگز مزن
سخن همچو مر غیست کش دام کام
نشیند به هر جا چو بجهد ز دام
پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز
بود کِم شود دشمن از بهر چیز
کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم
کند هر چه رای آیدش بیش و کم
تهی دستی و ایمن از درد و رنج
بسی بهتر از بیم با ناز و گنج
نه هر زن دو دل باشد و ده زبان
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم به هم راست نیست
به دارنده کاین آتش تیز پوی
دواند همی گرد این تیره گوی
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرمت
چنان دارم این راز تو روز و شب
که با جان بود گر برآید ز لب
همه دشمنندت ، منم دوست بس
مرو ، با من ایدر بزی شادکام
نباید که جایی بمانی به دام
کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش
گنه زو بود گر بد آیدش پیش
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه
نخواهد کسی خویشتن را زیان
ز بس لابه و مهر و سوگند و پند
ازو ایمنی یافت شاه از گزند
چنان دان که هود اندران روزگار
به آیین پیمانش با او ببست
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در مردانگی گرشاسب گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
یکی نامه بُد یادگار از مهان
هم از راز چرخ و هم از روزگار
ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم
ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم
ز نخجیر و گردنفرازی و رزم
ز مهر دل وکین و شادی و بزم
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی
ز رستم سخن چند خواهی شنود
گمانی که چون او به مردی نبود
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند
سُته شد ز هومان به گرز گران
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آنچه دستان و رستم نکرد
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها
به جنگ ار سوار ار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی
سپردی به هنگام که مال میل
فکندی به کشتی و کوپال پیل
که از پیش گویندگان برد گوی
بسی یاد رزم یلان کرده بود
ازین داستان یاد ناورده بود
نهالی بُد این رُسته هم زان درخت
شده خشک و بی بار و پژمرده سخت
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مراین شاخ نو را به بار آورم
به باد هنر گل کفانم بر اوی
ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی
بسازم یکی بوستان چون بهشت
که خندد ز خوشی چو اردیبهشت
ز دانش سرشته نه از آب و خاک
ز معنیش رنگ و ز دانش نگار
ز جان آورم تار و پودش فراز
مرا جز سخن ساختن کار نیست
ز رادان همی شاه ماندست و بس
خریدار از او بهترم نیست کس
که همواره من بنده را شاد داشت
سرم را زهم پیشگان بر فراشت
که گوید همی شاه فرهنگ جوی
به نام من این نامه را بازگوی
اگر زانکه فردوسی این را نگفت
تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت
دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس
چنان شد نگویی تو باشد فسوس
کز او نام را خوب کاری بود
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
سخن همچو جان ز آن نگردد کهن
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 513
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در ستایش شاه بودلف گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
کنون ز ابر دریای معنی گهر
ببارم ، گل دانش آرم به بر
که زیباست مر خسروی گاه را
نبشتست بخت از پی کام خویش
به دیوان فرهنگ او نام خویش
به فرّش توان رفت بر مشتری
به نامش توان بست دیو و پری
تن و همتش را سرانجام برست
که آنجا که ساقش زحل را سرست
به صد لشکر اندر گه رزم و نام
نپرسید باید ز کس کاو کدام
چنو دست زی تیغ و ترکش کشید
که یارد به نزدیک تیغش چخید
اگر خشتی از دستش افتد به روم
شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم
برد سهم او دل ز غران هژبر
کند گرد او خشک باران در ابر
به دریا بسوزد ز تف خیزران
به شمشیر بت را به دین آورد
جهان را اگر بنده خواند ز پیش
ز بهرش کند حلقه در گوش خویش
ز گردون چنان کرد جاهش گذار
کز او نیست برتر به جز کردگار
عقابیست تیرش که در مغز و ترگ
بچه فتح باشد ورا خایه مرگ
سپه را که چون او سپه کش بود
چه پیش آب دریا ، چه آتش بود
زمینی که شد جای ناورد اوی
کند سرمه در دیده مه گرد اوی
برون از پی دینش پیکار نیست
برون از غراش ایچ کردار نیست
چنانند از او وز سپاهش ستوه
بدارند روز و شب از بس هراس
به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس
سر تخت بخوان جوان جای اوست
چنانست دادش که ایمن به ناز
شود در یکی روزه ده بار بیش
چو خواهندگان دید شادی کند
فزون زان که خواهند رادی کند
دو دستش تو گویی گه کین و مهر
در آن ماه تیغ و ستاره درم
کز آن گوهر و زر که را داد پیش
به یک ره گر آری از و کم و بیش
بدان شاید انباشت دریا و آب
که را راند خشمش فتد در گداز
که را خواند جودش برست از نیاز
چنو تاج و اورنگ را شاه نیست
جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست
هماییست مر چرخ را فّر اوی
که شاهی دهد سایهٔ پّر اوی
به چوگان چو برداشت گوی زرنگ
تو گویی که برداشت ابر اژدها
ز هامون شب تیره بر چرخ تیر
کند رشته در چشم سوزن به تیر
چو مالد به زه گوشهای کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان
به باد تک اسپش به خاور زمین
کند غرق کشتی به دریای چین
تف تیغش از هند شب کرد بوم
کند باز قنذیل رهبان به روم
نه کس را بود فرّه و جود او
نه فرزند چون میر محمود او
گرد زیب از او نامداری همی
دهد بوی از او شهریاری همی
دل اختر از جان هوا جوی اوست
به نیزه مه آرد ز گردون فرود
به ناوک به کیوان فرستد درود
ز باران خونین کند میغ تیغ
روا باشد این شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنان نیکبخت
براهیم بن صفر با فر و داد
بزرگی که اختر گه مهر و خشم
به فرمان او دارد از چرخ چشم
بهی در خور تخت او روز بار
بریزد ز کف زر به روی زمین
سزد گر کشد بر مه این شاه سر
که زینسان برادر وز آنسان پسر
نه زین شاه به در خورگاه بود
نه کس را به گیتی چنان شاه بود
همی هرکه جایی فتد در نیاز
بدین درگه آیند تازان فراز
رسد هر که آید هم اندر شتاب
به خوان و می و خلعت و جاه و آب
نه کس زین شهنشاه دل خسته شد
به بر هیچ مهمان درش بسته شد
هر آن کز غم جان و بیم گناه
به زنهار این خانه گیرد پناه
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم
اگر داد باید شهی هرچه هست
دهد این شه و ندهد او را ز دست
چنین باد تا جاودان نام او
به فرمانش بادا هم آن و هم این
سلب روز و شب وین جهانش سرای
جهان خرم از فر و اورند اوی
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 563
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در سبب گفتن قصه گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
که نامم شود زو به گیتی بلند
دهند این دو پیک سیاه و سپید
به رفتن بود خوش دل شاد من
مهی بُد سر داد و بنیاد دین
زمین حلم و دریا دل و راد دست
ز چرخ روان تا بره تیره خاک
چه و چون گیتی بدانسته پاک
نکوبختی و دانش و کلک وتیغ
خنیده به کلک و ستوده به تیر
بدین گنج بخش و بدان شهر گیر
یکی داد و ورز و یکی دین فروز
جهان را چو دو دیدهٔ روزگار
زمان را چو دو دست فرمانگزار
ز هرکس فزون جاهشان نزد شاه
به بگماز یک روز نزدیک خویش
مرا هر دو مهتر نشاندند پیش
بسی دفتر باستان خوانده شد
بدان نامه نام نکو خواستست
تو همشهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای
بدان همره از نامهٔ باستان
به شعر آر خرّم یکی داستان
بسا نامداران که بردند رنج
نه زیشان کسی بهره برداشتند
تو زین داستان گنجی اندر جهان
بُوی مانده فرزند ایدر بجای
که همواره نام تو ماند بپای
که از میوه هرگز نگردد تهی
بهین چیز از و نیک نامست و بس
ز دریای اندیشه دُر دَر فکن
خرد آتش تیز و دل بوته ساز
سخن زرِّ کن پاک بر هم گداز
پس این زر و این گوهران بار کن
در این گنج یکباره انبار کن
زکس یاد این گنج بر دل میار
مجوی اندرین کار جز کام اوی
منه مُهر بر وی بجز نام اوی
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در صفت جان و تن گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
چنین دان که جان برترین گوهر است
نه زین گیتی از گیتی دیگرست
درفشنده شمعیست این جان پاک
نه آرام جوی و نه جنبش پذیر
نه از جای بیرون و نه جای گیر
سپهر و زمین بستهٔ بند اوست
جهان ایستاده به پیوند اوست
کند در نهان هرچه رأی آیدش
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یک موی نیست
تن او را به کردار جامه است راست
که گر بفکند ور بپوشد رواست
به جان بین گرامی تن خویشتن
چو جامه که باشد گرامی به تن
تنت خانه ای دان به باغی درون
فروهشته زین خانه زنجیر چار
چراغ اندر او بسته قندیل وار
هر آن گه که زنجیر شد سست بند
شود خانه ویران و پژمرده باغ
از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد
همان پیشش آید کز ایدر ببرد
چو دریاست گیتی تن او را کنار
بر این ژرف دریاست جان را گذار
به رفتن رهش نیست زی جای خویش
مگر کشتی و توشه سازد ز پیش
تو کشتیش دین و دهش توشه دان
و گرنه بدان سر نداند رسید
در این ژرف دریا شود ناپدید
گرت جان گرامیست پس داد کن
ز یزدان و پادافرهش یاد کن
ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست
تو آن کن که فرمودت از راه راست
مپندار جان را که گردد نچیز
که هرگز نچیز او نگردد بنیز
که باشد به گوهر تباهی پذیر
سخنگوی جان جاودان بودنیست
نه گیرد تباهی نه فرسودنیست
از این دو برون نیستش سرنبشت
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در ستایش مردم گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
کنون زین پس از مردم آرم سخن
که گیتی تمام اوست ز آغاز وبن
به گیتی درون جانور گو نه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون
ولیک از همه مردم آمد پسند
که مردم گشادست و ایشان به بند
که مردم تواند به یزدان رسید
زمین ایزد از مردم آراستست
جهان کردن از بهر او خواستست
به مردم فرستاد پیغام خویش
زگیتی ورا خواند هم نام خویش
بدین بیکران گونه گون جانور
که گر کشتن ار کارش آید هوا
ز مردم بدان راستی خواستست
که هر جانور کژ و او راستست
همه نیکوی ها به مردم نکوست
ز یزدان تمام آفرینش بدوست
مرین گنج را هرکه یابد کلید
ببیند ز اندک سرشت آب و خاک
دو گیتی نگاریده یزدان پاک
دلت را همی گر شگفت آید این
به چشم خرد خویشتن را ببین
تنت آینه ساز و هر دو جهان
هر آلت که باید بدادست نیز
بهانه بر ایزد نماندست چیز
یکی موی از این کم نباید همی
گر از ما بدی خواهش آراستن
که دانستی از وی چنین خواستن
بر آن آفرین کن که این کار اوست
کجا رفت باید چو ز ایدر شدی
چرا این پیام و نشان از خدای
همه با توست ار بجوییش باز
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 503
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در صفت طبایع چهارگانه گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
گهر های گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندراند
نگار آید از گونه گون صد هزار
به هر یک درون از هنر دستبرد
پدیدست چندانکه نتوان شمرد
ستایش زمین راست زیشان فزون
ولیکن زمین راه او را درست
شب از سایهٔ اوست کز هر کران
هرآن صحف کز ایزد آورده اند
بر او بود هر دین که گسترده اند
هم از آب و آتش هم از باد نیز
به دل بر زمین راست تا رستخیز
همه رستنی ها چو پستان اوی
بچه گونه گون خلق چندین هزار
که شان پروراند همی در کنار
همان خانه کردگار از زمینست
بر او شد، توان نزد یزدان فراز
همو قبلهٔ هر فرشته است راست
بدان کز گلش بود چو آدم که خاست
زمین آمد از اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند
همو عرصه گاهیست شیب و فراز
ز هر گونه نو جانور صد هزار
کند عرض یزدان درین عرصه راز
همه در نماز از برش هرچه هست
از و راست مردم دو تا چارپای
نگون رستنی که نشسته به جای
همان اختران از فلک همچنین
هوا و آتش و آب هریک جداست
زمین هر چهارند یکجای راست
نیابی نشان وی از هر سه شان
و زیشان در او بازیابی نشان
زمین را به بخشنگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست
گر از تخم هر چش دهی زینهار
چو خوانیست کآرد بر او هر زمان
بی اندازه مردم همی میهمان
نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم
زمین قبلهٔ نامور مصطفی است
از او روی برگاشتن نارواست
گر آتش به آمد بر مغ چه باک
از آتش بد ابلیس و آدم زخاک
ببین زین دو تن به کدامین کسست
همان زین دو بهتر نشان این بسست
همیدون فلک زآتش و باد و آب
رهی وار گردش دوان کم وبیش
چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش
همیدون تموز و دی اش چاکرست
ز زرّ و گهر این نثار آورد
همش عاشقست ابر با درد و رشک
کش از دیده هزمان بشوید به اشک
زمین چونش مردم نباشد گمست
زمین را پرستنده هم مردمست
خور و پوشش تنش را زوست چیز
هم ایزد از او آفریدست نیز
وز او بود خواهد برانگیختن
ازین چار ارکان که داری بنام
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 512
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در صفت آسمان گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
زمین چون جزیره میان اندرون
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از و زرد و دیگر چو قار
چو بر روی میدان پیروزه رنگ
دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ
یکی بر سر آورده سیمین سپر
جهان حمله گه کرده تا زنده تیز
گه اندر درنگ و گه اندر گریز
نماید گهی رومی از بیم پشت
گریزان و آن زرد خنجر به مشت
دو گونست از اسپانشان گرد خشک
یکی همچو کافور و دیگر چو مشک
ز گرد دو رنگ اسپ ایشان به راه
سپیدست گه موی و گاهی سیاه
نه هرگز بودشان به هم ساختن
کسی را که سازند با جان گزند
تکاور تکانند هر دو چو باد
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2314
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در نکوهیدن جهان گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
جهان ای شگفتی به مردم نکوست
چو بینی همه درد مردم از وست
چه نازی به این پنج روزه بهشت
که نتوان ستد باز هرچ او ربود
سراییست بر وی گشاده دو در
یکی آمدن را شدن ، زآن به در
نه آن کآید ایدر بماند دراز
نه آنرا که رفت آمدن هست باز
چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش
شود زود چون خورد از وبهر خویش
فریبنده دل ها به شیرین سخن
چه با او چه با دیو دارد نشست
که در پرده داند نمودن خیال
دو پرده بر این گنبد لاجورد
به بازی همین زین دو پرده برون
خیال آرد از جانور گونه گون
بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز
دو دست از امید و دو پای از نیاز
دل از بی وفایی و طبع از نهیب
رخان از شکست و زبان از فریب
دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کاو برآرد همی
اگر سالیان از هزاران فزون
دراو خرمی ها کنی گونه گون
به باغی دو در ماند ار بنگری
کز این در درآیی ، وزان بگذری
بر او جز نکوهش سزاوار نیست
که آنک آفریدش سبکبار نیست
کنون چون شنیدی بدو دل مبند
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در ستایش دین گوید
اسدی توسی » گرشاسپنامه
دل از دین نشاید که ویران بود
که ویران زمین جای دیوان بود
که دین است بنیان هر دو جهان
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
ز دورخ گذار و به فردوس امید
رهانندهٔ روز شمار از گداز
که دل ره به نورش به یزدان برد
روانراست نو حله ای از بهشت
که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت
به دهر آن گراید که کانا بود
جهان را نه بهر بیهده کرده اند
بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید
همان چون شب و روز کردش پدید
چرا باز تیره کند ماه وتیر
زمین در نوردد چو نامه دبیر
روان ها به تن ها برآمیختن
زمین را که سازد به دل کردگار
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افاتد تا هر دو یار آمدند
همه هست در دین و زینسان بسست
ولیک آگه از کارشان کو کسست
اگر کژ و گر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند
مر آن را نماید که خواهد خدای
ره دین بپای آر خود چون سزاست
که گیتی به دین آفرید ست راست
همه گیتی از دیو پر لشکرند
ستمکاره تر هر یک از دیگرند
اگر نیستی بندشان داد و دین
ربودی همی این از آن آن ازین
به یزدان بدین ره توان یافتن
بد ونیک را هر دو پاداشنست
خنک آنک جانش از خرد روشنست
به آخر زمان مهدی آید به در
بدارد جهان بر یکی دین پاک
دَرِ توبه را گم بباشد کلید
رسد ز آسمان هر پیمبر فراز
شوند از گس مهدی اندر نماز
هم آتش کند جوش طوفان چو آب
از آن پس شگفت دگرگونه گون
بس افتد جهاندار داند که چون
تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش
به فرمان بجای آر آنرا بکوش
بر اسپ گمان از ره بیش و کم
مشو کت به دوزخ برد با فدم
به دست آورد از آب حیوان نشان
سر هر دوره راست کن چپ و راست
از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست
وز آن بانگ کآید در آن رهگذار
که ره دین مراین را آن را بدار
نشین راست با هرکس و راست خیز
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 560
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
در نعت نبی علیه السلام
اسدی توسی » گرشاسپنامه
که بُد بر در دین یزدان کلید
جهان یکسر از بهر او شد پدید
ز پیغمبران او پسین بُد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست
یکی تن وی و خلق چندین هزار
که با او کسی را نبد برتری
خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست
به یک چشم زد از دل سنگ خواست
دل دنیی از دیو بی بیم کرد
مه آسمان را به دو نیم کرد
ز هامون به چرخ برین شد سوار
مر اندامش ایزد یکایک ستود
ورا بُد به معراج رفتن ز جای
به یک شب شدن گرد هر دو سرای
مه از هر فرشته بُدش پایگاه
بر از قاب قوسین به یزدانش راه
براق اسب و جبریل فرمان پرست
نُبی معجز او را ز ایزد پیام
به چندین بزرگی جهاندار راست
بدو داد پاک این جهان او نخواست
نمود آنچه بایست هر خوب و زشت
چنان کرد دین را به شمشیر تیز
که هزمان بود بیش تا رستخیز
ز یزدان و از ما هزاران درود
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
آغاز
اسدی توسی » گرشاسپنامه
که از کاف و نون کرد گیتی بپای
یکی کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود
تن زنده را در جهان جای از وست
خم چرخ گردنده بر پای از وست
همه هرچه بد خواست و دانست و دید
زگردون شتاب و زهامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ
پدید آورد نیک و بد ، خوب و زشت
روان داد و تن کرد و روزی نوشت
چنان ساخت هرچیز به انداز خویش
کز آن ساختن کم نیامد نه بیش
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشانست بر هستی اش هر چه هست
نه جایی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست
مدان از ستاره بی او هیچ چیز
نه از چرخ و نز چارگوهر به نیز
که هستند چرخ و زمان رام او
نباشد جز آن کاو نگارد همی
به کارش درون نیست چون و چرا
نپرسد از او ، او بپرسد ز ما
نه از بهر جایست بر عرش راست
جز آنست کز برش فرمانرواست
بزرگیش ناید به وهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون
نبد چیز از آغاز ، او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچ کس
چنان چون مرو را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 16 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
|
|
|