|
|
گوهر عشق
رضیالدین آرتیمانی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
دل بیعشق بر جان بس گران است
سر بیشور مشتی استخوان است
تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد
اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار
ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 12 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
سوگندنامه
رضیالدین آرتیمانی
دگر سینهام چون خم آمد بجوش
بر آمد از این قلزم غم خروش
سرم را به آن در پناهی دهید
بهار است و بلبل، بساط نشاط
تو هم زاهد از خویش دستی برآر
مکن اینقدر خشکی اندر بهار
در این فن چرا اینقدر جاهلی
در این آرزو گشت، مویت سفید
بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ
ز من بشنو، از زهد اندیشه کن
بهار است، دیوانگی پیشه کن
بزن دست و صد چاک زن جامه را
بیا با حریفان هم آهنگ باش
بکن صلح و با خویش در جنگ باش
ازین زهد یکباره بیگانه شو
توان تا بمیخانه، شبگیر کن
که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
چه بر سبحه چسبیدهای اینقدر
بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسردهای
نه دستی نه پائی مگر مردهای
بکن ترک تزویر و زهد و ریا
به میخانه رفتن ز سر ساز پا
که ای مانده در گل درین ره چو خر
بمستی ز حکمت کن اندیشهای
چه صغری، چه کبری، بکش شیشهای
شفا در لب جام پُر باده دان
سخنتر مقولات و از کیف گو
سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا
به داغم زبان شعلهها برفروخت
برافشان بدین شعله مشتی شراب
بپا شو زمستی چه افتادهای
چه جان و چه دل جمله قربان تو
به یکدست ما را سبک بر مدار
چه مینا چه پیمانه خمها بیار
مکن سرکشی از من ای بینظیر
بده جامی و در عوض جان بگیر
کجایم، چه میگویم ای دوستان
یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده
ز هستی ندارم من از خود خبر
به یک جرعه رفع ملالم کنید
چه من تازه ز اهل طرب گشتهام
بجز زاهدم با کسی کار نیست
چه دستار پیچیدهام در سرش
که بیچارهتر زو ندیدم کسی
زبان بسته حیوان بیچارهای
ندانم چه دیده است از زندگی
که از بزم رندان نماید نفور
الهی به پاکان و رندان مست
که شد در بر او فلاطون خجل
به رندی کز آلودگی پاک خفت
به مستی که با دختر تاک خفت
به آهی که بر دل شبیخون زند
به اشکی که پهلو به جیحون زند
به داغی که بر سینه محکم بود
به زخمی کش الماس مرهم بود
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به چشمی کزو چون بر آید نگاه
به رویی که روشن کند بزم جمع
به عشقی که پروانه دارد به شمع
به بی دست و پایان کوی وصال
به هجری که پیوسته در وصل یار
به معشوق از رحم و انصاف دور
به دردی که بیحاجتش از طبیب
به یأسی کز امید شد بینصیب
به زلفی که دل را ز کس بیخبر
به دزدی که پروا ندارد ز کس
به عهدی که پیمانه با باده بست
که دور است از شیشهٔ او شکست
به پیچ و خم ساقی لاله رنگ
به اندام مطرب به آواز چنگ
به روزی که بیگفتگو در می است
بشوری که در کوچه بند نی است
به مرغوله مویان گیسو کمند
به خسرو سپاهان شیرین کلام
به آن وعدهٔ سست پیمان یار
که گر یکزمان بی تو آرم به سر
چنان گردم از مرگ خود شادمان
دمی بی تو ای دین و ایمان من
بر آید ز تن جان من، جان من
به تنهائیم یار دیرین توئی
اگر خود نیائی خیالت بس است
که همچون فلاطون شده خمنشین
برون آرش از شیشه همچون پری
دلم را بیک جرعه می شاد کن
از آن می که خورشید شد ذرهاش
بود قل هو اللّه هر قطرهاش
از آن می که در دل چو منزل کند
از آن می که روح روانست و بس
از آن می که اکسیر جانست و بس
رضی را بده جامی از لطف عام
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 293
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 12 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
ساقینامه
رضیالدین آرتیمانی
که آمد به شأنش فرود انّما
به درّی که عرش است او را صدف
ز شادی به انده گریزان عشق
به اندهپرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
کزان خوبرو، چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
به مستان افتاده در پای خم
کز ایشانست شام و سحر را فتوح
که خاکم گل از آب انگور کن
به هر جا شدم سر به سنگ آمدم
مئی ده که چون ریزیش در سبو
بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزانتر از دل کند
از آن می که گر عکسش افتد بباغ
از آن می که گر شب ببیند بخواب
چو روز از دلش سر زند آفتاب
از آن می که گر عکسش افتد بجان
توانی بجان دید حق را عیان
از آن می که چون شیشه بر لب زند
از آن می که گر عکسش افتد به آب
بر آن آب تبخاله افتد جباب
از آن می که چون ریزیش در سبو
از آن می که که در خم چو گیرد قرار
بر آرد خم آتش ز دل همچو نار
مبدل به خیر اندر او جمله شر
مئی گشته معجون راز و نیاز
از آن آب، کاتش بجان افکند
مئی از منی و توئی گشته پاک
شود جان، چکد قطرهای گر به خاک
به انوار میخانه ره پوی، آه
چه میخواهی از مسجد و خانقاه
من و تو، تو و من، همه گم کنیم
بیک قطره می آبم از سر گذشت
به یک آه، بیمار ما درگذشت
بزن هر قدر خواهیم، پا به سر
چشی گر از این باده، کو کو زنی
شوی چون ازو مست هو هو زنی
مئی سر بسر مایهٔ عقل و هوش
مئی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش
حذر کن که دیوانه، هویی کشید
دلا خیز و پائی به میخانه نه
به مخمور بیچاره، بنما رَهی
چو ساقی همه چشم فتان نمود
به یک نازم، از خویش عریان نمود
پریشان دماغیم، ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست
بیا ساقیا، می بگردش در آر
که می خوش بود خاصه در بزم یار
مئی بس فروزانتر از شمع و روز
می و ساقی و بادهٔ جام سوز
از آن می حلال است در کیش ما
که هستی وبال است در پیش ما
از آن می حرام است بر غیر ما
که خارج مقام است در سیر ما
مئی را که باشد در او این صفت
به این عالم ار آشنائی کنی
به میخانه آی و صفا را ببین
ببین خویشتن را خدا را ببین
تودر حلقهٔ میپرستان در آ
بگویم که از خود فنا چون شوی
ز یک قطره زین باده مجنون شوی
از آن می که مستند لب تر کنی
نیاری تو چون تاب دیدار او
ز دیدار رو کن به دیوار او
قمر درد نوش است از جام ما
سحر خوشه چین است از شام ما
بگو زاهدان اینقدر تن زنند
پر آسودهام نالهٔ نی کجاست
به پیمانه، پاک از پلیدم کنید
همه دانش و داد و دیدم کنید
چو پیمانه از باده خالی شود
همه مستی و شور و حالیم ما
نه چون تو همه قیل و قالیم ما
چه افسردهای رنگ رندان بگیر
چرا مردهای آب حیوان بگیر
زنی در سماعی، ز می سرخوشی
سزد گر ازین غصه خود را کشی
ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه
بیائید تا جمله مستان شویم
چو مستان بهم مهربانی کنیم
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست
سراسر جهان گیرم از توست بس
چه میخواهی آخر از این یکنفس
فلک بین که با ما جفا میکند
برآورد از خاک ما گرد و دود
چه میخواهد از ما سپهر کبود
الهی که برگردد این سرنگون
من آن بینوایم که تا بودهام
در این عالم تنگتر از قفس
مرا چشم ساقی چو از هوش برد
چه کارم به صاف و چه کارم به درد
نه در مسجدم ره، نه در خانقاه
از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه
نمانده است در هیچکس مردمی
گروهی همه مکر و زرق و حیل
همه مهربان، بهر جنگ و جدل
به بدخوئی اندر جهان جمله طاق
همه گرگ مانا همه میش پوست
همه دشمنی کرده در کار دوست
معاذ الله از اینچنین زندگی
که او را نداند کسی غیر او
برو کفر و دین را وداعی بکن
به وجد اندر آ و سماعی بکن
مکن منعم از باده ای محتسب
که مستم من از جام لا یحتسب
چو ما زین می، ار مست و نادان شوی
خوری باده، خورشید رخشان شوی
صبوح است ساقی برو می بیار
فتوح است مطرب دف و نی بیار
از ان می که در دل اثر چون کند
که دیوانه نتوان به زنجیر داشت
ز خامان افسرده جوشی بر آر
که جزمی فراموششان هر چه هست
به می گرم کن جان افسرده را
که می زنده دارد تن مرده را
مگو تلخ و شور آب انگور را
که از هستیم زود سازد خلاص
که دین و دل و عقل را جمله سوخت
ازین دین به دنیا فروشان مباش
بجز بندهٔ بادهنوشان مباش
صفا خواهی، اینک صف صوفیان
چه درماندهٔ دلق و سجادهای
مکش بار محنت، بکش بادهای
قدح تا توانی بنوشان و نوش
سحر چون نبردی به میخانه راه
بزن ناخن و نغمهای بر دلم
بکش باده تلخ و شیرین بخند
فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند
که نور یقین در دلم جوش زد
تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب
که بر جملگی تافت چون آفتاب
تو زین جلوه از جا نرفتی کهای
تو سنگی، کلوخی، جمادی، چهای
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتادهای من در آب
که گفته است چندین ورق را ببین
بگردان ورق را و حق را ببین
که کفر است در کیش ما دین و عقل
ز ما دست ای شیخ مسجد بدار
خراباتیان را به مسجد چکار
ردا کز ریا بر زنخ بستهای
بینداز دورش که یخ بستهای
فزون از دو عالم تو در عالمی
تو شادی بدین زندگی عار کو
نماز ار نه از روی مستی کنی
به مسجد درون بتپرستی کنی
به مسجد رو و قتل و غارت ببین
چو من گر ازین می تو بی من شوی
چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه برده است راه
نه سودای کفر و نه پروای دین
نه ذوقی به آن و نه شوقی به این
برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین زندگی آه، آه
همه سر برون کرده از جیب هم
خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ
فرو رفته اشک و فرا رفته آه
که افتادهام از دل مرد و زن
دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش
به می هستی خود فنا کردهایم
نکرده کسی آنچه ما کردهایم
که صد بار زن بهتر از طعنه زن
نبردست گویا به میخانه راه
که مسجد بنا کرده و خانقاه
چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه بردست راه
که آلودهٔ کفر و دین است پاک
ندانم چه گرمیست با این شراب
که آتش خورم گویی از جام آب
به می صاحب تخت و تاجم کنید
چه میخواستم، آن گرفتم ازو
بینداز این جسم و جان شو همه
جسد چیست؟ روح روان شو همه
خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن
که بدنام ازو هر کجا زاهدیست
بخور می که در دور عباس شاه
که آئین شاهی از آن ارجمند
سگش بر شهان دارد از آن شرف
الهی به آنان که در تو گمند
نهان از دل و دیدهٔ مردمند
نگهدار این دولت از چشم بد
همیشه چو خور گیتی افروز باد
رضی روز محشر علی ساقی است
:: موضوعات مرتبط:
مجموعه اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 12 بهمن 1392 |
نظرات ()
|
|
|
|
|